نوشته شده توسط : مدونا

ساعت 12 از خواب بیدار شدیم ...

- مدی امروز بعد از ظهر کجا بریم ؟

- نمیدونم ... امروز بریم سینما ...

- تو خونه مگه تلویزیون نداریم ؟

- مال اونجا بزرگتره ...

- خنگ ...

- بریم کافی شاپ ...

- همون کافه ای که همیشه میریم ؟

- آره دیگه ...

- نه امروز بریم کافه دانشجو

بعد از یه ساعت داد و بیداد به تفاهم رسیدیم ...

نه کافه ای که من میگفتم رفتیم نه کافه ای که اون میگفت ...

رفتیم پارک ...

فرداشم قرار بود بریم تهران ...

یه دوربین برداشتیم که اونجا عکس بندازیم ..

رفتیم ساحلی ... ( ارومیه )

نشسته بودیم پیش کره ی وسط پارک ...

دور تا دورش پر از آدم بود ...

داشتیم راجب به فردا میحرفیدیم ...

که چجوری مامان بزرگشو بپیچونیم . این حرفا ...

یهو یه زنه داد زد ..

من طلاق میخوام ...

مرده هم که صداش بلند تر ...

وای وای وای ...

ما هم که دوربین تو دستمون ...

همه جمع شده بودن سرشون ...

من و ماریانا رفتیم جلو ...

یه پسره بر گشت گفت :

نرین جلو بابا مرده میزنتتون ...

ما هم که دنبال شر بودیم ...

من و ماریانا با هم داد زدیم بسه !

زن و مرد هر دو نگاهمون میکردن ...

همه بر گشتن به ما نگاه کردن ...

.

.

- یعنی چی اومدین تو پارک دعوا میکنین ؟

ماریانا : عیبه واقعا ...

- بد آموزیه ...

ماریانا : این همه آدم سرتون جمع شدن ...

- باید خجالت بکشین ...

همینجوری داشتیم میگفتیم مرده داد زد :

به شما چه ؟

- به ما هر چه ...

ماریانا : چطور سر دو تا خانم متشخص داد میکشی ؟

مثلا ما متشخص بودیم دیگه ...

- این کار شما رو تو روزنامه ها چاپ میکنیم ...

ماریانا خودش تعجب کرد ...

منم اشاره کردم که بگو یه چیزی ...

ماریانا : بله ... بیچاره زنتون ...

مرده دوربینا رو دید ... جا خورد ...

- شماها این کارو نمیکنین ...

- میکنیم ...

...

ماریانا : ما مثل کوه پشت زنتونیم ...

- بله ...

.

.

.

مرده ما رو کشید کنار ...

- خبرنگارین ؟

- بله ... نشریه ی حقوق زنان ...

- من چیکار کنم که شما اونو چاپ نکنین ؟

ماریانا : برو تو جمع ازش عذر خواهی کن ...

.

.

.

مرده بیچاره باور کرده بود ... رفت عذر خواهی کرد ...

ماریانا : چیه جمع شدین اینجا ؟

- برین دیگه وااااااااااااا

ماریانا : شاید میخوان با هم لب برن ...

- وا ماری این چه حرفیه ؟

همه زدن زیر خنده ...

.

.

.

- دوربینامون به دردمون خوردنااااا

- آره ...

- حالا بیا عکسایی رو که انداختیم ببینیم ...

.

.

.

از هر چی پسر خوشکل و فشن بود عکس انداخته بودیم جز خودمون ...

.

.

.

ولی حال کردیم دیگه ...

.

.

.

شب ...

من و ماری همدیگه رو بغل کردیم بوس کردیم ... داشتیم میخوابیدیم که زنگ درو زدن ...

- کیه ؟

- نمیدونم ...

- ساعت 2 شب آخه ...

در رو من باز کردم ... ماری هم با ماهی تابه ایستاده بود پشت در ...

.

.

زن همسایه بود ...

- میتونم بیام تو ؟

- شما ؟ چرا ؟

- با شوهرم دعوامون شده ...

- بفرمایین ...

رو کاناپه خوابید ...

تو تخت :

- مدی امروز چرا همه دعوا میکنن ؟

- نمیدونم حالا بگیر بکپ صبح باید بریم نشریه ...

.

.

.

صبح بیدار شدیم ...

قالیچه ای که وسط هال انداخته بودیم .. ( رو سرامیک قشنگ دیده میشه ) ...

نبود ...

تلویزیون خوشکلمون ... نبود ...

واکمن ... نبود ...

مبلامونم .... نبود ...

رفتیم در همسایه رو زدیم ... نبود

.

.

به نگهبان گفتیم ... گفتن ساعت 5 صبح اسباب کشی کردن و رفتن ...

.

.

.

زن الاغ دزدی کرده بود ...

.

.

.

از اون به بعد دیگه به هیچکی اعتماد نداشتیم ...

حتی دوستامونم میومدن ... چهار چشمی میپاییدیمشون ...

.

.

.

شانس نداریم که ...

.

.

.

حالا خوشحال بودیم که به مردم کمک میکنیم ...



:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

راه میفتی تو خیابون دنبال دختر که چی ؟

.

.

.

اولین جمله ای به بهرام گفتم همین بود ...

زهرا که منو با علی و بهرام آشنا کرد ... تو اون یکی وبم کامل توضیح داده بودم ...

من بهرامو یه بار دیده بودم که دنبال یه دختر افتادن .... اونو دوستش ...

تو ماشین هم بر گشتم بهش گفتم ...

اونم همش ابروشو تکون میداد که نگم ...

خلاصه اینکه ... بعد از اینکه زهرا رو رسوندن خونه و منو داشتن میبردن خونه خودم ...

علی بر گشت گفت :

- دختر خیلی باحالی ...

- خودم میدونم

- اسمت چی بود ؟

- مدونا

- تو که نانسی گفته بودی ؟

- وااااااااااا ؟

- والا

-

.

.

.

اینجوری شد که بهرامم ازم خوشش اومد ...

بعد فرداش که تو خیابون یه دعوا راه انداختم با  یه پسر ...

این دو تا هم اومدن منو گرفتن که دعوا نکنم ...

مامورا ما رو گرفتن ...

اونجا بود که اینا گفتن داداشای منن ...

از کلانتری که زدیم بیرون ...

- بی ادب یه تشکری بکن ...

- وا ؟ مگه من گفتم بیاین جلومو بگیرین دعوا نکنم ؟

- علی این دختره پاک اسکله ...

اونجا دوباره با بهرام اینا دعوا کردم ...

دومین بار بردنمون کلانتری ...

ماموره گفت باز با کی دعوا کردی ؟

علی گفت ... با بهرام ...

ماموره که خودش گیج شده بود ...

گفت یا مثل آدم میرین خونتون ...

یا میندازمتون تو سلول ...

- میشه منو بندازین تو سلول ؟

- مدی دیوونه شدی ؟

ماموره هم داد زد ...

دست آبجیتونو بگیرین برین بیروووووووون

.

.

.

بعد دیگه نمیدونم چی شد ... صمیمی شدیم ...

.

.

ولی اولا سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم ...

.

.

.

تمام



:: بازدید از این مطلب : 522
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

جیگرای من ... ایندفعه دو تا پست گذاشتم ... امکان داره یه مدتی نیام ...

کار دارم آخه ... شوهرا و بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ... ترمز .

این یکی هم 18 سالگی و خونه تکونیه ... ( من و ماریانا )

- همه دارن خونه تکونی میکنن ما هم باید شروع کنیم ...

- خب واسه تکون دادن خونه باید چند نفرم پیدا کنیم ...

رفته بودیم بیرون ... دیر مونده بودیم ... یه ماشین نگهداشت ...

توش دو تا پسر بودن ...

- خانم برسونیمتون ...

- خداییش ؟ ما رو ببرین ... تجریش 512

- بالا شهرین پس ...

- کجای اون بالاست آخه ؟

نشستیم ...

- هر دو خونتون یه جاست ؟

ماریانا گفت :

- آره ... ما هر دو تو یه خونه ایم ...

- مامان بابا ؟

- نداریم ...

- چند سالتونه ؟

- خانما سنشونو نمیگن ...

- خوبه !!!

من :

- ما میخوایم فردا خونه تکون بدیم ... میاین کمک ؟

- چی ؟ ما ؟

- مامان باباتونم بیارین ...

- ما کجا خونه تکونی کجا ؟

- نمیمیرین که !!!

- وای . دختر ...

- دختر مختر نداریم ... میاین یا نه ؟

- فقط خونه تکونی ؟ چی میدین در عوضش ؟

- یه شام مهمون ما ...

- خوبه ...

تو خونه ...

- مدی خطرناکه بابا ...

- نه بابا

فرداش اومدن ...

از 1 ظهر شروع کردیم ... 10 شب تموم شدیم ...

البته اونا سه تا از دوستاشونم آورده بودن ...

خر تو خر شده بود ... ولی خونه خوشکل شد ...

فردای فرداش ...

زنگیدن ...

- بله ؟

- سلام ... کی میریم شام ؟

- شما ؟

- همون دیروزیم دیگه ...

- آقا من شوهر دارم ...

اونقدر چرت و پرت گفتم که بیخیال شد ...

- مدی حال کردم ...

- نقشه ی تو بود دیگه ...

خونه رو تکون دادیم چه تکونی ...

 شام هم خوردیم جاتون خالی ...

بعدشم خوابیدیم چه خوابی ...

 مسواک زدیم چه مسواکی ...

 رقصیدیم چه رقصی ...

 اما ...

تموم اینا تو خواب بود ...

من و ماریانا دو روز طول کشید خونه رو تکون بدیم ...

مردیم ...

.

.

.

.

.

.

.

.

بابا تو نظر عید رو تبریک نگین جون من ....

بدم میاد ...

.

.

.

هر کی نظر نده شپش میگیره ... صد در صد تضمینی ...

 



:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

اینی که مینویسم مربوط میشه به زمانی که من و ماریانا 19 سالمون بود ...

ما یه تخت دو نفره خریده بودیم و هر دو با هم یه جا میخوابیدیم ...

مثل همیشه ساعت 12 نا خداگاه ماریانا بیدار میشد ...

- مدی پاشو ...

- بذار یکم بخوابم ...

- پاشوووووووووووو دم در کارت دارن ...

منم از خواب میپریدم ... عین اون دخترایی که در انتظار شوهرن ...

بعد که میفهمیدم خالی بسته ...بالشارو طرفش پرت میکردم ...

تا میتونستیم شیطنت میکردیم ...

وقتی که پر بالشا در میومد تازه به این فکر میفتادیم که یکی باید جمعشون کنه ...

این کار هر روزمون بود ...

مرداد ماه بود که ...

- مدی بعد از ظهر بریم تهران ...

- ما که بلیط نگرفتیم ...

- اون مرده ما رو میشناسه حل میکنه ...

تند تند چمدونو جمع کردیم و بدو بدو رفتیم فرودگاه ...

- باز شما دو تا ؟

- پس میخواستی کی باشه ؟

- بازم که بلیط ندارین ...

- خب شما میدین دیگه ...

- اما ........

- آقای زارعی نه نیار که فرودگاه رو .....

- باشه الان میگم ...

خلاصه حلش کرد ... اما مثل همیشه آخرین ردیف بودیم ...

رسیدیم تهران ... مستقیم رفتیم خونه مامان بزرگ ماریانا ...

بیچاره پیر زنه تعجب کرده بود ...

- مامان بزرگ قصد نداری بری ارومیه ؟ خاله میگفت خفن دلش برات تنگ شده ...

- شما ها اومدین من کجا برم ؟

- برو دیگه ...

به زور راهیش کردیم ارومیه تا تو خونه تنها باشیم ...

ولی وقتی داشت میرفت ارومیه یه فیلم هندی بازی کردیم ...

.

.

ولی بعدش ...

فردا ... مثل همیشه 12 از خواب پریدیم ...

طبق روال یه قهوه ی تلخ میل کردیم ...

- مدی امروز بریم درکه ...

- نه میریم سرسبیل ...

- درکه

- سرسبیل

- درکه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

- سرسبییییییییییییییییییییییییییییییل  

اونقدر داد و بیداد کردیم که .... ( البته اینا برامون عادی بود )

زن همسایه اومد ...

- اول برین سرسبیل شب هم برین درکه ...

- ایستاده بودی فال گوش ؟

- با این سر و صدا لازم نیست فال گوش بایستیم ...

- وااااااااااا ؟

- نمیذارین آدم بخوابه ...

- برو بخواب ... به ما چه ؟

- بی ادبای بی فرهنگ ...

- صدا قطع و وصله ...

زن همسایه با عصبانیت رفت ...

ما هم اول رفتیم سرسبیل بعد درکه ...

- آقا قلیون میخوایم ما ...

- خانم ...

- حرف نباشه قلیون ...

- خانم .....

- قلیوووووووووووووووووووووووون

همه نگامون میکردن ...

- چشم ...

- حالا شد ...

از اونجا بر گشتنی پیاده بودیم ...

همه حرف مینداختن و من و ماریانا هم که فحش میدادیم ...

رسیدیم خونه از بس فحش داده بودیم نا نداشتیم ...

.

.

.

فرداش دوباره همون آش و همون کاسه ...

آب جمع کرده بودیم ... بعد دو نفری با هم سطل رو بلند کردیم ...

از طبقه دوم آب رو ریختیم پایین ...

یهو صدای بد و بیرا شنیدیم ...

نگاه کردیم دیدیم از بخت بد ما همون زن بی جنبست ...

دو هفته که اونجا بودیم یه کارایی کردیم که ...

همه ی همسایه ها اومدن بیرونمون کنن ...

مامور صدا کردن ...

ما هم فیلم بازی کردیم ...

مامورا گفتن اینا که خیلی ساکتن ...

روز آخر هم که بر میگشتیم با رنگ رو در همه ی همسایه های مزخرف نوشتیم ...

من شوهر میخوام ...

من مگسم ...

خانه ی سالمندان ...

دیوونه خونه ...

و ...

هه هه هه

.

.

.

.

خلاصه اینکه ...

همینکه ...

اونیکه ...

.

.

.

پشت پرده : آدم اگه شیطونی نکنه عقده ای میشه ...

پشت در : میدونم در شان دخترای 19 ساله نیست ... ولی چه میشه کرد ...

پشت دیوار : دفعه بعد که رفتیم خونه مامان بزرگش ...

همسایه ها تو رومون نگاه نمیکردن ...  

پشت من : ما شیطونی کردیم تو چرا خودتو پشت من قایم کردی ؟

.

.

.

 مدونا میرود ...



:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

یه بار واسه همیشه تموم شد ...

یا همین الان خفه میشی ...

یا واسه همیشه از جلوی چشمام گم میشی ...

تصمیم با خودته ...

.

.

.

دوست دارم تو خیابون دستتو بگیرم تا همه بدونن تو مال منی ...

دوست دارمتو پارک ببوسمت حتی اگه اماکن باشه ...

دوست دارم همه جا بهم بچسبی خوشم نمیاد پسرا بهت نگاه کنن ...

- دیگه چی ؟

نمیخوام پسرا دنبالت بیفتن ...

کاملا حجابی میشی ... مانتو هات رو با هم میخریم و تنگ نمیپوشی ...

شلوار پارچه ای میپوشی ...

و ..........

- خفه ... نوبت منه حرف بزنم ...

خب بگو ...

- اسمت سهیل بود یا سینا یادم نیست ...

تو شوهر من نیستی که ...

همین دیروز باهات آشنا شدم ...

تو نوزده سالته و دو سال هم ازم کوچیکتری ...

من هنوز بهت جوابی ندادم که میخوام باهات دوست شم یا نه ...

تو این حق رو نداری ...

با این سن کمت افکارت مثل پیر مردهای هشتاد سالست ...

برو خودتو جمع کن ...

تو خودت فشنی و شلوارت زنجیر داره ...

از ده کیلومتری تو چشمی ...

بعد میخوای من ساده بپوشم که چی ؟

خیلی چرتی آقا پسر ...

.

.

.

بلند شدم و با عصبانیت از پارک خارج میشدم که گفت ...

نانی خانم ... من دوستت دارم اینا رو میگم ...

تو این حین بود که چند تا ارازل ( دختر ) داشتن میومدن ...

یکیشون برگشت با کمال پر رویی گفت ...

بابا دعوا چرا ؟ هر دوتون خوشکلین ...

اون یکی هم گفت ...

کل پارک داره به شما ها نگاه میکنه ...

آخه لباساتون و قیافتون تکه اینجا ...

.

.

.

دلم میخواست همونجا خفشون کنم ولی این پسره نذاشت ...

ادامه داد ...

شنیده بودم که به هر کسی پا نمیدی ...

خوشم اومد ازت چون رو حرفت میستی ...

دخترا ی شهر همه منو میخوان ...

من که اومدم منت تو رو میکشم دعوام میکنی ...

- ببین گمشو !!!

.

.

.

باورم نمشد عین خودم جسوره ... عین من حرف میزنه ...

عین من رو حرفش میسته ...

عین من از هیشکی نمیترسه ...

انگار از یه گوشت و خونیم ...

جالب تر از همه ...

هر دو شبیه به همیم ...

چشمامون ... لبامون ... صورتمون ... بینیمون و ........

شاید تا اون موقع هم که از جلو اون همه مامور رد شدیم و چیزی نگفتن ...

به این دلیل بود که فکر کردن خواهر و برادریم ...

.

.

.

یکم ازش دور شدم ... از دور داد زد ...

عاشقتم ...

.

.

.

هه ... 

نمیدونم چرا همیشه پسرای نوزده ... بیست ساله دنبالم میفتن ...

.

.

شب ساعت یک هم که در خونه رو وا کرده بودم ... خیلی اتفاقی همون پسر رو دیدم ...

واحدشون روبه روی  واحد منه ...

پسره منو دید خندید ...

بعدشم گفت ...

میبینی خدا هم میخواد ما بهم برسیم ...

چی از این بهتر که همسایه ایم ...

.

.

.

دیروز کلا اتفاقات عجیبی افتادن ...

بهرام و علی رفتن کیش ...

منم که امکان داره دو ماه دیگه برم تهران واسه همیشه ...

.

.

.

اما ...

الان احساس سر در گمی میکنم ...

.

.

سر دردم که از یه طرف ...

بی حسی کمرم هم از یه طرف ...

...و فکرای  چرتم هم از یه طرف دیگه ...

.

.

.

پشت پرده : کاش ماریانا (دوستم ) هنوز هم بود ...

پشت دیوار : یه آغوش گرم میخوام که محکم بغلم کنه ...

پشت در : افکار پلیدی تو ذهنم دارم که به زودی انجامشون میدم ...

پشت من : ای شیطون ... نکنه کاری کردی که خودتو پشت من قایم کردی ..

.

.

.

.

فدای همه : عزرائیل ...

هر کی نظر نده اینجوری میشه ...

فکر بد نکن ... یعنی کچل میشه ...

 



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

واسم خیلی عجیب بود همیشه همه تا بهم میرسیدن بحث ناموس میکردن ... 
.
بدون اینکه بفهمن چه مسئولیتی در قبال ناموس دارن عین خر عر عر میکردن ...


- مدی دوستت دارم ! فکر بد نکنیا و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ...


چی ؟


جماعت فکر کرده با خر طرفه ؟


دختر عمم میومد میگفت : مدی 200 تومن از فلانی گرفتم ...


میگفتم در عوض چی بهش دادی ؟


میگفت : به جون تو هیچی ...


مگه من خرم ؟ من خودم عالم و ؟آدمو دور میزنم اون وقت تو اومدی دروغ میگی ؟


شایدم جرات اینو نداشت که بگه در عوض شرافت و نجابت دختری خودمو دادم ...


واس 1000 تومن سر میبرن اون موقع 200 تومن و مجانی بدن و برن ؟
.
.
حرف من کلی بود ...


اگه خرابکار باشی خودت میری پای میز محاکمه..

اگه مثل مریم باکره هم باشی کسی نمیاد منو تشویق کنه ...

اما ...

تو هم یه دختری منم دخترم ...

تو یه دوست پسر داری ...من 10 تا دارم ...

تو مامان و بابا داری ... من ندارم ...

تو تو خونتی ... من فراریم ...

تو آرومی اما من شیطونم ...

من بکارت دارم و تو اونو نداری ...

بکارت روحت آسیبی ندیده و من بکارت روحم پاره شده ...

هیچ دکتری هم نمیتونه بدوزتش ...
.
تو خیابون میبینم طرف برگشته میگه اوف امشب دوست دخترمو بلند میکنم ...

من باهاش دعوا میکنم و میزنمش و...

شبشم چند نفر میان تو خیابون دم آپارتمان با چاقو منو میزنن و میرن ...

به علاوه تو کلانتری هم شاید بیشتر از هزار تا تعهد داشته باشم ...
.
چرا اینکارارو میکنم ؟ بخدا نمیخوام اسم زن پایمال بشه ...


یه پسر هر کاری کنه میگن پسره ... فدای سرش ...

دختر چی ؟ میگن ... خاک تو سرش ... باید سنگسار بشه ...
.
.
هیچوقت آرزو نکردم یه پسر باشم ...

با اینکه همیشه از بچگی با پسرا پریدم و اکثر رفتارام مثل اوناس ...

اما به دختر بودن خودم افتخار میکنم ...
.
رک میگم ...

.
.
وقتی 15 سالم بود یکی اتفاقی منو تو خیابون دید ... فامیلمون بود ...


بر گشت گفت :


خاک تو سرت از خونه فرار کردی داری تو خیابونا میدی ؟


هر اسمی روم گذاشتن ..


فاحشه ...
ج ....
عوضی ...
آشغال ...
لاشی ...
و ...
هر چی که فکرشو کنی ..


حتی میگفتن عیبه برات که تو با این سن ... زن شده باشی ...

تنها جوابی که دادم این بود که :


من یه دخترم
.
واسم مهم نبود که بقیه چه فکری میکنن ...

وقتی پسر خالم میخواست باهام باشه ازش شکایت کردم ...


وقتی که فهمیدن من از خونه فراریم ... گفتن : خانم ما نمیتونیم چیزی بگیم ...


حاضر بودم حبس ابد باشم اما اون حرفو تو دادگاه نزنن ...
.
.
بعد ها فهمیدم بخوام یا نخوام ...


خوب باشم یا بد باشم ...


خوشکل باشم یا زشت ...


خوش اندام باشم یا بد هیکل ...


پولدار باشم یا فقیر ...


مردم همیشه یه حرفی پشت سرم میزنن ...
.
.
.
مهم اینه که من خودم از خودم راضی باشم ...


چه زن باشم چه دختر به خودم مربوطه نه کس دیگه ای ...


اونیم که نا راضیه میتونه باهام نحرفه ...
.
.
چه دختر چه پسر ...
سعی کنین همیشه خودتون باشین نه کس دیگه ای ...


روح خودتون و جسم خودتون و غریزه ی خودتون ...
.
.
.
زیادی حرفیدم دیگه ...


امروز کلی کار دارم ..


تمرین آواز .. ( واسه کلیسا )
داستان نویسی ...
..
.
.
.
مسواک زدن یادتون نره ... عین من اون موقع همش میخندین ...
.
.
فدای همه :عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیشب ساعت 1 بود که خوابم نمیومد ... دلم میخواست آهنگ بذارم و صداشو بلند کنم ولی حیف که آپارتمان میشینم ... خلاصه اینکه داشتم به همه فحش میدادم که یهو ...
برج زهرمار من زنگ خورد ...
- الو ؟
- سلام بانوی پاک دامن ...
- چی میگی ؟
- یوزار سیف میباشم اینجانب ...
- ها ؟ خب ؟ کاری داشتی ؟
- میخواهم با شما ازدواج کنم ...
- شما بیجا میکنید
- بانوی پاک دامن چرا عصبی میباشید ؟
- ببین نمیدونم کی هسی فقط بدون خاک تو سری ...
- چرا ؟
- اسمت ؟
- یوزارسیف میباشم
- بمیرم برات
- نگویید اینرا ... میدانم شما نیز مرا دوست میدارید ...
- بر عکس من ازش بدم میاد ...
- مگر من زیبا نیستم ؟
- نه ! کی گفته ؟ این همه پسر خوشکل ... تو زشتی ...
- بانو قلبم را شکستی ...
- هه !!! دل که از گوشته فکر کنم ... نمیشکنه ...
.
.
.
- اسکل مجبوری ضایعم کنی ؟
- ا ؟ بهرام تویی ؟
- آره بابا
- هه ... چرا صدات اینجوری شده بود ؟
- فردا میفهمی ...
- نصف شبی چرا زنگیدی ؟
- نگو خواب بودی که بیداری ...
- تو از کجا میدونی ؟
- چون از خیابون میبینم که چراغت روشنه ...
.
.
ساعت ا و نیم اینا بود که اومد بالا و تا 3 نشستیم چرت و پرت گفتیم ...
آخرشم هیچی دیگه پا شد رفت ...
.
.
.
.
ما آدما خیلی باحالیمااااااااااااااااا ...
هیچوقت فکر اینو نمیکردم که شاید با دو تا پسر آشنا بشم و بعد عین داداشام بشن و با هم صمیمی باشیم ...
مثل یه کوه پشتم باشن و نذارن کسی اذیتم کنه ...
همیشه زندگیم تو استرس و تلاطمه ...
از زمانی که از خونمون فرار کردم ...
همیشه تو استرس بودم که حال مامانم اینا خوبه ؟ چیکار دارن میکنن ؟ و هزار تا سئوال دیگه ...
تا اینکه از پزشکی قانونی منو پیدا کرده بودن و خبر مرگشونو دادن ...
وقتی که اونجا گفتن پدرم مامانمو کشته و بعد خودشو ... انگار دنیا رو سرم خراب شد ... درسته چند سال دور از اونا بودم و اصلا ندیده بودمشون اما خیالم راحت بود که هستن ... اما الان چی ؟
یا وقتی که فهمیدم عموم باعث شد که بابام میلیارد ها پولو ببازه و بدهکار باشه ...
بعدش چی ؟ رفت و یه معتاد شد ... مامانمم که تن فروشی میکرد ...
وقتی بچه بودم تو مدرسه خجالت میکشیدم بگم که بابام بر شکسته شده و مامانم یه تن فروشه ...
تا 12 شب بیدار میموندم که مامانم که میرسه خونه ببینمش و بغلش کنم ...
وقتی هم میرسید اصلا نگاهمم نمیکرد و میرفت میخوابید ...
منم تا صبح مینشستم پدر مادرمو نگاه میکردم که چطور میتونن اینهمه راحت بخوابن ؟
حسرت مونده بود به دلم که یه بار بیان بپرسن ... مدونا ؟ مدرسه چیکار کردی ؟ املا چند گرفتی ؟ درساتو خوندی ؟
وقتی به سن تکلیف رسیدم تو کلیسا مراسم داشتیم ...
اونجا همه ی پسر دخترایی که همسن من بودن و 9 سال داشتن بعد از مراسم مامان باباهاشون میومدن و بغلشون میکردن ... اما من تنها یه گوشه ایستاده بودم ... اونجا بود که تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم ...
اون موقع یه دوست پسر داشتم ... دوست بودیم نه معنی دیگه ای ... بچه بودیم دیگه ... اون منو با خودش برد ... برد خونشون ... بعد ها که بزرگ و بزرگتر شدیم ... فهمیدیم خیلی از هم دوریم ... تا اینکه چند ماه پیش تو خونه خودم با یکی دیگه دیدمش ...
.
.
.
تو این 20-21 سال همیشه خیانت دیدم ...
دوست صمیمیم که همدرد بودیم ... اونم دوستش بهش تجاوز کرده بود و خودشو کشت تو حموم ... (با هم تو یه خونه زندگی میکردیم ) خونی بود که بغلم کردمش و فقط گریه میکردم ... تموم کاشیای حموم و وان همه و همه خونی شده بودن ... منم دیگه نمیدونستم چیکار کنم ... میخواستم خودمو بکشم ...
انتقام گرفتم از همون پسر لعنتی ... دیگه کابوس نمیبینم ... اما ...
حالا دیگه تنهای تنهام ... به علی و بهرام نمیخوام عادت کنم ... اون موقع اگه اونا رو هم از دست بدم کلا داغون میشم ...
.
.
همیشه تا یکی فهمید که من دختر فراریم توسری بهم زد و گفت : دختر فراری معلومه چیه دیگه ...
آدما ظاهر بینن ... کاری به باطنت ندارن ...
... و این خیلی اذیتم میکنه ...
.
.
.
.
همیشه میگفتم ای کاش ... فقیر ترین آدم دنیا بودم اما ...
پدر و مادر سالمی داشتم ...
دوستم خود کشی نمیکرد ...
دوست پسرم بهم خیانت نمیکرد ...
ای کاش ....
همیشه دلمو به این ای کاش گفتنا خوش کردم تا اینکه دیدم همه چی رو از دست دادم ... مامانم خیلی پیر شده بود ... جسدشو دیدم اما نتونستم ببوسمش ... پدرم لاغر و پیر تر از مامانم شده بود ... نتونستم دستشو بگیرم و بگم بابا همیشه دوستون داشتم ...
با اینکه در حقم پدر و مادری نکردین ...
با اینکه میدونم هیچوقت نمیخواستین منو بدنیا بیارین ...

با اینکه میدونم مامانم میخواست منو سقط کنه ...
.
میخواستم بگم که من درس میخونم و کار میکنم و زندگی خوبی دارم نگران من نباشین ...
میخواستم بگم که تو این 11 سال همیشه بیادتون بودم ...
میخواستم بگم درکم کنین ...
شما خیلی بد بودین ... هیچوقت نگرانم نمیشدین حتی اگه نصف شب هم میومدم خونه نمیگفتین کجا بودی ...
همیشه یه خلافی میکردم تا بابام دست روم بلند کنه اما اون .............
همیشه غذا رو گرم میکردم و مامانم میگفت : گمشو اونور نمیخوام ببینمت ...........
میخواستم بگم که ...
5 ساله که دارم انتقام شماها رو میگیرم ...
بخاطر گرفتن حقتون به هر کسی التماس کردم ...
کلی لگد خوردم از این و اون ...
یه روسری بزرگ سرم میکردم و تو چهار راه شیشه ها رو پاک میکردم ...
هر کاری کردم ... اما هیچوقت من سعی نکردم مثل مامانم تن فروشی کنم یا اینکه مثل تو خودمو ببازم و یه معتاد بشم ............
.
.

.
دوستای گلم ببخشین ... بعضی وقتا بد جور دلم میگیره ... واس همون اومدم اینجا اینا رو نوشتم ...
.
.
.
اگه میخواین فحشی یا حرفی بگین تو پست قبلیم نظر بذارین اینو غیر فعال میکنم ...



:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

اگه اومدی رو اعصابم راه بری بهتره همین الان خفه شی ...
.
.
.
دختر ساکتیم ... اما ....
اگه از یکی بدم بیاد ضد حال میشم ...
اگه دعوا کنم کم نمیارم ...
اگه بزنم بازم کم نمیارم الکی نیست که بخوام 10 سال کلاس رزمی رو نادیده بگیرم ...
خود زنی میکنم ...
حرفمو رک میگم ...
هر کاری دلم بخواد میکنم ...
هجنس خودمو بیشتر از جنس مخالف دوست دارم ...
جنس مخالف رو واسه سر کار گذاشتن میخوام ...
با مرامم ...
اگه یکی پایه باشه منم کم نمیذارم واسش ...
اگه بدونم کسی قصد داره منو به زمین بکوبه ... بد بخت میشه ...
از وراجی بدم میاد ...
از دخترای مامانی و لوس متنفرم ...
از پسرایی که بی غیرتن کاملا بدم میاد ...
از مادرای بد کاره بدم میاد ...
از پدری که پدری نمیکنه متنفرم ...
از دخترای سیگار کش بدم میاد ...
عاشق اینم که ترامادول بندازم و واسه چند لحظه بد بختیام رو فراموش کنم ...
علی و بهرام رو خیلی دوست دارم چون کاملا با غیرت و پسرای خوبین ...
سوگند و آنشرلی ( اسمش رو نمینویسم شاید نمیخواد کسی بدونه ) رو خیلی خیلی دوست دارم ...
مامان نفیس رو دوست دارم ... چون یه مادر مهربونه ...
.
.
.
مامان و بابا ندارم ...
فامیلام هم که همشون برن به جهنم ... همشون هیز کارشون آنالیز کردن دختراست ...
برادرم وقتی من 9 سالم بود اون 13 سالش بود و تو تصادف شمال مرد ...
.
.
.

خودم فشنم ...
قدم 178 ...
تیریپ ایمو میزنم ...
باربی میگن ولی خودم میگم فعلا موندم تو خاندان مانکن ...
یه خونه دارم ارومیه ... یکی هم تهران ...
استادان ارومیه و تجریش تهران میشینم ...
یه سانتا دارم ...
دوچرخه دارم ...
شاغلم ... تو چاپخونه پیش پدر علی کار میکنم ...
اسکیت و ایروبیک که حرفه ایم ...
.
.
.
بسکتبال بازی میکنم ...
سرگرمیام ...
کار ...
دوچرخه سواری (تابستونا )
اسکیت ...
ایروبیکم یاد میدم ...
.
.
.
آهنگ متال و راک خیلی گوش میدم ...
خالکوبی دارم ...
.
.
از اون دخترایی نیستم که کفش 10 سانت میپوشن ...
همیشه اسپورتم ...
.
.
.
فکر کنم دیگه منو خوب شناختین ...
.
.
.
نظر خصوصی ندین ... چون خیلی دیر جواب میدم اون موقع ... بنا به دلایلی ...
تو نت دنبال پسر اینا هم نمیگردم ... چون بدم میاد از این بازیا ...
تو اون یکی وبم اصلا نظر ندین چون نمیرم اونجا بخونم ...
اگه نظراتو قفل کردم برین اولین پست اونجا نظر رو بذارین ...
.
.
.
فدای همه : عزرائیل



 



:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

تا یه زمونی هیچی نمیفهمی ... بذار واضح تر بهت بگم خری ... وقتی هم که آدم میشی کار از کار گذشته و حالا شدی  یه اسکل به تمام معنا ...
مامانت که بهت اعتماد نداره ... باباتم که واسش اصلا مهم نیس با کی میری ! کجا میری ! کی میای و از این حرفا ... داداشت هم خیلی غیرتی ... خودش هر کاری میکنه اما اگه تو تو خیابون بخندی میکشتت ... خواهر اگه داشته باشی اونم همیشه احساسا میکنه که وظیفشه تو رو هدایت کنه ...
من هیچوقت خواهر و یا برادر نداشتم اما بهر حال ...
.
.
.
میدونی چیه دوست من :
حالم به هم میخوره از جماعت وقتی که بین دختر و پسر فرق میذارن ... یه پسر میتونه هر کاری کنه ... اما دختر ؟ خاک تو سر دختر جماعت که بقیه بهش تو سری میزنن و اون صداش در نمیاد ... چه فرقی بین آدم و حوا بود ؟ آها بذار بگم خیالتونو راحت کنم ...
.
.
.
ما دخترا یه بکارت داریم که باید حفظش کنیم ... بکارتی که خدا میدونه به چه دردمون میخوره ... شاید فقط داریمش تا از پسرا متفاوت باشیم ... یه بکارت که نسل ما فکر میکنن نشونه ی نجابت یه دختره ... پس اونی که زن شده و شوهر داره یعنی آدم نیست ؟
.
.
.
خسته شدم از حرفها و تصورات آدمای مزخرف ...
دختر باید نجیب باشه ...
باید پاک و معصوم باشه ...
تو حرفایی که یه مرد بهش میگه نه نیاره ...
باید خوش اخلاق باشه ...
از همه مهمتر نباید با اینو اون رفاقت کنه تا زمانی که شوهر کنه ...
.
.
.
ببخشیدا ولی کسی نیست بگه که ما نمیتونیم مثل مریم باکره باشیم ...
مگه میشه ؟ مگه ما لالیم ؟ چرا این حق رو نداریم که حرفمون رو رک بگیم ؟
.
.
.
زن رو مثل دمپایی کردین انداختین زیر پاهاتون ...
ارزش  زن خیلی بیشتر از این حرفاست ...
.
.
.
هممون مثل همیم و هیچ تفاوتی نداریم ...
همه روحمون بکارت داره ...
که اگه خط بخوره نمیشه دوختش دوباره ...
.
.
.
این تمام حرف منه
.
.
.
فدای همه عزرائیل

.
.
.

مسواک یادتون نره
.
.
.
نظرتونو نگین حتما کچل میشین



:: بازدید از این مطلب : 592
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

وقتی از شکم مامی جونت در میای چرا گریه میکنی ؟؟؟
.
.
.
.
چون پا به دنیای لعنتی میذاری ...
.
.
.
باید با گرگای آدم نما مقابله کنی ...
.
.
.
باید طعم نفرت رو بچشی ...
.
.
.
باید بخندی و گریه هات رو به کسی نشون ندی ...
.
.
.
آخه وقتی میبینن یکی گریه میکنه خنجر رو از جلو تو قلبش فرو میبرن ...



:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()