نوشته شده توسط : مدونا

Barbie

.

.

.

سلام به همه !!!

گفته بودم که صورتمم خال خالی شده ...

امروز صبح که بیدار شدم صورتم صاف صاف بود ...

خودمم گیج شدم یعنی چی ؟

بهرام میگه تو یه جادویی چیزی میکنی ...

امروز رفتم یوگا ...

برگشتنی علی دیوونه رو دیدم ...

- خانم خوشکله سوار میشی ؟

میخواستم برگردم و یه چیزی تحویلش بدم ...

برگشتم دیدم علی ...

- وا تو مگه تبریز نبودی ؟

- بهرام گفت آبله گرفتی منم اومدم ببینمت ...

- فدای تو ...

- بشین بریم دیگه ...

- خودم ماشین آوردم ...

- بعدا میای ماشینو میبری ...

سوار شدم و رفتیم ایرانشهر ...

- دلم برات تنگ شده بود ...

- من بیشتر ..

- نمیتونم بوست کنم ؟

- نه میگیریااااااااا

- من یه بار گرفتم ...

- انصاف نیست همه یه بار گرفتن فقط من موندم تا این سن ...

- قربونت برم من ...

- علی کی بر میگردی ؟

- هر وقت خوب شدی

- آبله است جذام نیست که ...

- میدونم ... ولی تا خوب نشی نمیرم

- خداییش ؟

- آره آبجیم که از دانشگاه واجب تره ...

- ایول خوشم اومد ...

- تو بلد نیستی خوش زبونی کنی ؟

- نه !!!

- از دست تو ....................

.

.

.

.

خیلی حرفیدیم ... تا اینکه علی یه چیزی بهم گفت ...

- بابام میخواد تو رو ببینه ...

- بابات که منو دیده

- نه میخواد راجب به یه چیزی باهات بحرفه ...

- چی ؟

- نمیدونم بهم نمیگه

- علی

- جونم

- بنظرت راجب به چی میخواد بحرفه ؟

- فقط میگفت میخوام بدون اینکه در نظر بگیرم اون تو چاپخونه زیر دست من کار میکنه

   باهاش بحرفم

.

.

.

خیلی نگران شدم ...

- کی ؟

- گفتم مریض شدی گفت بعد از خوب شدنش ...

- آها

- شاید میخواد راجب به ما دو تا بحرفه ...

- چطور ؟

- آخه با هر دومون میحرفه ...

.

.

.

حرفیدیم و خدافظی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود ...

ولی من هنوزم نگرانم و موندم تو کف کار اون ...

.

..

.

و اما یه حرفایی که امروز تو دلمن ...

وقتی به گذشته ها فکر میکنم یه چیزایی هم آزارم میدن و هم شاد میشم ...

زندگیم خیلی مبهم شده ...

21 سال از عمرمو صرف هیچ و پوچ کردم و 6 سالشم فقط انتقام ....

میگن اگه اراده داشته باشی میتونی کوه هارو جابه جا کنی ...

اینو من باور دارم و بهش ایمان دارم ...

اما چه فایده ...

خیلی دیر شد

خودکشی دوستم یه جورایی عین کابوس شده ...

چشمامو رو هم میذارم اونو میبینم ...

ولی پدر و مادرم ...

هیچوقت قیافشونو ندیدم ...

فقط یه چیز تخیلی ...

زندگیم با تخیل داره میگذره ...

یه چیزایی آزارم میدن ...

یه خونه و یه ماشین ...

اما چه فایده ...

هر کی میبینه میگه خوش بحالت ...

چرا همه خونه و ماشین منو میبینن ...

اما داغی که به دل دارمو نمیبینن ؟

آخه کدوم آدم میتونه با مرگ پدر و مادرش ابراز خوشحالی کنه ؟

.

.

.

نفرت دارم از پسر دخترایی که شهوت دارن ...

شهوت کورشون کرده ...

تو دنیا خیلی چیزای دیگه هم هست که از شهوت مهمتر و زیبا ترن ...

واقعا متاسفم واسه این افراد ...

بزودی وبلاگ نویسی رو تعطیل میکنم ...

اونروز یه چیزایی بهتون میگم که بدونین این حرفام از چی ریشه گرفتن ...

.

.

.

.

قربون همه : عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 828
|
امتیاز مطلب : 312
|
تعداد امتیازدهندگان : 96
|
مجموع امتیاز : 96
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

همیشه شیطونی تو وجود همه است

همیشه عشق تو قلب هر کسی هست

همیشه خشم تو چشم هر کسی بوجود میاد

ما آدما هر چیزی رو قبول میکنیم

چون انعطاف داریم

مهم اینه  که بتونیم خودمون رو کنترل کنیم

.

.

.

.

مدونا تو راهه به همین دلیل من آپ کردم

bahram



:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 257
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

از اون جهت که من عشق پارک دارم ...

بلند شدیم با یکی از دوستای اصفهانی که تو وب باهاش آشنا شده بودم رفتیم پارک ...

وای خدا چه پارکی ...

واقعا که اصفهان نصف جهان ... عالی بود ...

جیگرای من ... حالا بگم چه کارها کردیم ...

اولشم بگم که ... افراد بی جنبه ای مثل شیرین همین الان برن از اینجا ...

جاروبرقیم خرابه نمیتونم با جارو دستی آشغالارو جمع کنم ...

کمر درد میگیرم ...

فقط بخاطر عمل به قولی که به بهرام (داداشیم) دادم چیزی نمیگم ...

آخه قول دادم تو نت با کسی دهن به دهن نشم ...

اونیم که بد و بیراه میگه معلومه حسودی وبمو میکنه ...

نیست که قشنگ مینویسم ...

.

.

.

.

دختره رو دیدم اسمش پرینازه ...

دختره از من خفن تر بود ...

حال کردم دیگه ...

داشتیم میگشتیم که ... بگین کیو دیدم ؟

صابر و جعفر ...

- به به نانی مانکن چطوری ؟

- قربونت ...

اینم بگم که صابر رو ندیده بودم فقط راجع بهش شنیده بودم ...

وای پسره جیگر بود ... البته یه سال ازم کوچیکتره ...

اونم منو نمیشناخت ...

که این باعث خوشحالیم بود ...

یکی پیدا شد اهل ارومیه که منو نمیشناسه ...

- جعفر این کیه ؟

- صابره دیگه ...

صابر یه نگاهی کرد ...

- بفرما بشین نانی خانم ...

پری هم چشمش افتاده بود به جعفر ...

البته پری از صابرم خوشش اومده بود ...

نشستیم ...

من اول اسما رو مینویسم خودتو بدونین دیگه ...

ج:نیستی خانم ؟ اصفهانی شدی ؟

- خیر نمیدونم یهو سر از اینجا در آوردم

ج : کی برمیگردی ؟

- فردا صبح

ج:منو صابرم میایم

- شماها اینجا چیکار میکردین ؟

ج: خاله ی پیرم رو به قبله بود مامانم داشت غر میزد که نمیای و اینا ...

- صابر اینجا چیکار میکنه ؟

ج: باز جویی مگه ؟

- آره

ص:نانی کمر باریکیااااااااااا

- تو چرا به کمرم نگاه میکنی ؟

پ: صابر تو و جعفرم خوشکلین

دوتا پسر قش کردن دیگه ...

- خب دیگه من میرم ...

ج: ارومیه ؟

- خره میگم فردا صبح میرم ارومیه الان میرم بگردم ...

ج:جون من اینجا بیخیال پسر بازی شو ...

ص: مگه پسر بازه؟

پ:پس میخواستی دختر باز باشه ؟

ص: باید بگم که آبجیم عشق نانی رو داره

.

.

.

بلند شدیم که بگردیم ... این دو تا سیریشم اومدن ...

یکم رفتیم که چند تا پسر  نشسته بودن ...

یکیشون گفت ...

هورا بگین به این دوتا

اونا هر کدوم یه صدا در میاوردن ...

میخواستم برم طرفشون ...

پ: بیخی بابا اینا بی فرهنگن ...

دوباره ادا در آوردن منم به صابر گفتم ...

میبینی تو رو خدا از بس گاو چروندن که به زبون اونا حرف میزنن ...

اینا رو نمیگی بی جنبه ها رفتن به مامور گفتن که ...

این دو تا دختر تموم پارک رو به هم ریختن ...

به ما هم میگن گاو ...

پ:بیا فرار کنیم

- وا چرا ؟ مگه آدم کشتیم ؟

مامور : دختر خانم ...

- بفرما

پسرا هر کدوم یه چیزی به مامورا گفتن ...

منم نتونستم جلو خودمو بگیرم ...

- گمشو بابا ... آدم بودی چرت نمیگفتی ...

پسره یه چیزی گفت ...

- همینجا میزنمت میمیریاااااااااا

مامور:خانم با ادب باش

- من ؟

صدامو بالا بردم کل پارک جمع شد سرمون ...

ماموره هم بر گشت به همه گفت : بیاین بیاین مرده زنده شده ...

.

.

.

- خانم چرا فحش دادی به پسرا ؟

- فحش ندادم صدای گاو و گوسفند در میاوردن ...

- چیکار به کارشون داشتی ؟

- اونا ما رو دیدن هار شدن

پسرا : نه این دختره کرم ریخت .........

- خیر ... اونا گفتن چه باسنی ...

همه خندیدن انگار نشنیدن باسن ...

- همه ساکت ...

ماموره یه نگاهی بهم کرد ...

- حجابتو رعایت کن ...

- ببین من تو این شهر مسافرم ... دوما اینکه اینهمه دختر من چرا ؟

- خواهران زینب میبرنت ...

- شما اونا رو بگیرین من خودم میشینم میام آگاهی ...

- کم کم بی ادب میشی

پری هم همش میگفت ...

چشم الان میکشه جلو شما ببخشین ... (پری مامور دید موهاشو زد تو )

- نه ! نمیکشم ... تا همه ی دخترای پارک محجبه نشن منم نمیشم ...

ماموره کیفم و گرفت و میکشید که ببرتم آگاهی ...

البته کیفمو باز میکرد که بگرده ...

منم به کیفم خیلی حساسم ...

- هی هی هی کیفمو باز نکن ...

ماموره داشت باز میکرد

پریدم رو کیفم ...

- شماها نمیدونین تو کیف خانما شاید یه چیرزایی باشه که نخوان بقیه بببینن ؟

جعفر و صابر که رفته بودن اونطرف پارک تازه دیدن که من دارم دعوا میکنم ...

جعفر : نانی بیا ول کن

- نه به چه حقی کیف منو میخواد باز کنه ؟

صابر شونمو گرفته بود و میکشید طرف خودش ...

جعفرم با ماموره حرف میزد ...

منم هر چی تو دهنم بود میگفتم ...

نمیدونم چرا گریه کردم ؟

خودمو عین یه بدبخت دیدم که حتی نمیتونم خودمو کنترل کنم ...

تو پارک که ماموره دیگه نزدیکمم نمیومد ...

صابر بغلم کرد ...

حرفای آرامش بخشی بهم میگفت ...

متوجه ی یه چیزی شدم ...

بوی عطر پدرم ...

صابر از عطری استفاده کرده بود که پدرم همیشه میزد ...

رو شونه های صابر گریه کردم ...

وای که چقدر من بدبختم ...

براحتی آغوش هر کسی رو قبول میکنم ...

برگشتیم هتل ...

من و صابر رفتیم تو یه اتاق و جعفرم رفت فضای بیرونی ...

پری هم که خونه خودشون ...

صابر همینجوری بغلم میکرد و بهم میگفت که باید خودمو کنترل کنم ...

اگه منو میگرفتن که .............

به جرم چاقو کشی نمیدونم چه بلایی سرم میومد ...

آخه اونجا میخواستم اون پسرارو تک به تک با چاقو بزنم ...

.

.

.

الانم با لپ تابه جعفر دارم مینویسم ...

.

.

.

.

اعترافات :

اعتراف 1 . وقتی که صابر منو بغل میکرد آرامش خاصی بهم دست میداد ...

اعتراف 2 . بابام میگفت : دختری که در آغوشه اینو اون باشه به درد زنده بودن نمیخوره ...

                یعنی منم اینجوریم ؟ تا حالا کار بدی نکردم ...

                اما وقتی ناراحت بودم همیشه رو شونه ی یکی گریه کردم ...

اعتراف 3 . تقصیر من نیست نمیتونم به خشمم غلبه کنم ...

اعتراف 4 . وقتی پسری راجب به اندامم میگه ازش متنفر میشم ...

                اما ... چرا از صابر بدم نیومد ؟

اعتراف 5 . بنظرتون کی رو تو قلبم دارم ؟ بعنوان یه عشق واقعی ؟

.

.

.

.

علیرضا

بهرام

صابر

امیر

جعفر

آرمین

هیچکس

 

.

.

.

واسم مهمه نظرتونو بدونم ...

شناختتونم نسبت به من مشخص میشه



:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

سلام به همه ی دوستای گلم ...

1. شرمنده بخاطر اینکه نبودم آخه رفته بودم اهواز ...

2.آمار نظراتم اومده پایین ... یعنی چی آخه ؟ نظر بدین دیگه !!!

3.یه بچه سر راهی که مادری بدکاره داشت ...

.

.

.

.

دختر عمم چند روز پیش رفته بود اهواز با دوست پسرش ...

اونجا گرفته بودنشون ...

دختر عمم بهم زنگید ...

منم تو کلاس بودم ...

- بچه یه لحظه ساکت باشین ... الو ؟

- سلام مدی بیا اهواز جون ماری

- چی شده مگه ؟ من اینجا درس دارم آخه ...

- زود باش دیگه فقط تو میتونی ما رو در بیاری از اینجا

- چی میگی ؟

- گرفتنمون بابا

- نه ؟

- آره . زود خودتو برسون

از اینجا تا اهواز 27 ساعته . فکر کنم البته ...

دوساعت آخر که درس نداشتم زدم بیرون . مرخصی گرفتم واسه 4 روز

از همونجا روندم تا اهواز

دیگه داشتم میمردم

تو راهم هر چی پلیس بود همش گیر میدادن گواهینامه ...

خلاصه اینکه 27 ساعت شد 20 ساعت

با یه وضعی میروندم که خودمم تعجب کرده بودم ...

بعد از اینکه رسیدم رفتم کلانتری

منم اونجا رو نمیشناسم

آها اهواز خودشم نبود ایزه بود ... ولی دادگاه تو خوزستان بود 

رفتم اونجا ... پرسیدم و این چیزا

بعد دختر عمم رو دیدم و به اصرار زیادم اجازه دادن که ارشیا رو هم ببینم

اما نمیذاشتن ماری با ارشیا یه کلمه هم حرف بزنه

بیچاره ارشیا از بس زده بودنش که نا نداشت حرف بزنه ...

خلاصه کلی من و اینور و اونور فرستادن که دیگه میمردم ...

حوصله نداشتم تلفنم حرف بزنم

به زور اجازه دادن که اونا رو از سلول در بیارن ...

فرداشم دادگاه بود

رفتیم هتل ...

انصافا هتل خیلی باحالی داشت ...

تا رسیدیم تو اتاق خودمو انداختم رو تخت ...

سه روز من همینجوری اینور و اونور میدویدم ...

دیگه خسته شده بودم ...

دیروزم که رفتیم دادگاه ... واسشون وسیقه میگن چی میگن ... هر چی گذاشتم ...

بعد تعهد دادن ...

خلاصه خلاص شدیم دیگه ...

الانم اصفهانم ...

خب دیگه خیلی خسته ام ...

من میرم فعلا ...

بعدا میام ...

تو این وب دنبال مطالب عاشقونه نگردین به هیچ عنوان چون نه من عاشقم نه کسی ...

تمام ؟

خب دیگه ...

قربون همه ...

من نمیدونم قرار بود برم تهران و کرج ... سر از اهواز و اصفهان در آوردم ...

کارام درست شدن ماه آینده هم امکان داره برم آلمان ...

البته ایندفعه میخوام برم ترکیه آخه آلمان زیاد رفتم ...

حالا ببینیم چی میشه ...

مثل این نشه که بجای آلمان و ترکیه ...

سر از سوئد و پاکستان در بیارم 

.

.

.

.

خب ... نظر یادتون نره به هیچ عنوان ...

نمیخواین که بارون شپش بباره سرتون ؟



:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 174
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز رفتم کیک تولد بگیرم ... آخه قرار بود مهمون داشته باشم ...

تولد برادرم بود ...

اونروزی که برادرم تو تصادف عمرشو داد به شما مصادف با روز تولدش بود ...

منم یه سال براش عزا میگیرم و یه سالشم تولدشو میگیرم ...

بنا به دلایلی ...

خلاصه اینکه ...

رفتم بیرون ... کیک بخرم ...

تو خیابون دلم گرفت ...

از کنار من یه مادر رد میشد که دست پسر کوچیکشو گرفته بود ...

بچه ی نازی بود ...

بور و چشم آبی بود ...

مادرش ازم خواست تا مراقبش باشم ... بره از دکه یه چیزی براش بگیره ...

وقتی دست بچه رو گرفتم یه حرارتی تموم تنمو گرفت ...

بعد که اومد ...

بچه میخواست بغلش کنم ...

مادرش خیلی جوون بود ...

بچشو بغل کردم ...

یه جوری دستشو به گردنم حلقه کرد که ...

چون باد بود ...

پیشنهاد دادم که تا یه جایی برسونمشون ...

مادرش ازم پرسید ...

- جسارت نشه شما چندسالتونه ؟

- 21

- یه سال از من بزرگتری ...

- ولی ....

- من بزرگتر از تو دیده میشم ...

- تا حدودی ...

- تو ازدواج نکردی ؟

- نه درس میخونم ...

- خوبه ...

یکم حرف زدیم ...

آدرس که داد ...

فهمیدم اون مستجر مادر بزرگمه ...

وقتی رسیدیم دم در ..

مادر بزرگم مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و به کوچه نگاه میکرد ...

منو ... دید

دعوتم کرد که یه چایی با هم بخوریم ...

رفتم تو ...

پسر بچه بازم دستشو بطرفم دراز کرده بود ...

مادرش رفت خونه ی خودشون ...

که اونطرف حیاط بود ...

بچه رو داد دست من ...

دلم میخواست تا همیشه اون بغلم بمونه ...

مامان بزرگم خوب فهمید نگاه های من به بچه نشونه ی چین ...

- مدونا جان یاد مایکل افتادی ؟

- امروز تولدشه !!!

- خدا رحمتش کنه . نوه ی عزیزم ...

- مامان خیلی شبیه مایکله مگه نه ؟

- آره ...

- دلم میخواد مال من بشه ...

- تو باید ازدواج کنی ...

- درس میخونم ...

- تا کی میخوای خودتو زجر بدی ؟ تو تجربه داری اونهمه که منم ندارم ...

- مامان بیخیال شو ...

- نه ! باید ازدواج کنی و بچه بیاری ...

- هه هیشکی هم نه من ...

مادر بزرگم در حالی که داشت بطرف آشپزخونه میرفت ...

- تا کی با چشم حسرت به بچه ها نگاه میکنی ؟

حرفی نزدم ... مامان بزرگ نمیدونست بچه ها منو یاد مایکل میندازن ...

نه اینکه حسرت بچه دار شدن داشته باشم ...

شایدم میدونست و به روش نمیاورد ...

اون هیچوقت منو به اندازه ی بقیه ی نوه هاش دوست نداشت ...

برام عادی شده بود ...

چایی رو خوردم ... همراه با قر قر های مامان ...

- همه ی نوه هام ازدواج کردن ...

- همه ی نوه هام یکی تو زندگیشون هست ...

- همه ی نوه هام تنها و خود سر نیستن ...

- تا کی میخوای اینجوری بمونی ؟

- مردم حرف در میارن پشت سرت ...

- تا کی با پسرا الکی حرف میزنی ؟

- تا کی میخوای کار کنی و درس بخونی ...؟

همینجوری داشت حرف میزد ...

بلند شدم و مانتومو پوشیدم ...

بچه رو دادم دست مادرش ...

داشت گریه میکرد ..

انگار قلبم از جا کنده میشد ...

نگاهی به بچه کردم ... اسمش امیر بود ...

دست تکون دادم ...

اونم با گریه دست تکون داد ...

کاش مال من بود ...

کاش متعلق به من بود ...

.

.

.

با عصبانیتی که بیشتر شبیه به ناراحتی زیاد بود سوار شدم ...

ماشینو روشن کردم ...

تا میتونستم پامو رو گاز فشار دادم ...

دلم نمیخواست ترمز کنم ...

داشتم به حرفهای مامان بزرگ فکر میکردم ...

به بدبختیام ....

تو یه عالم دیگه بودم ...

که یهو ...

یه مرد داد زد ...

- هی خانم صبر کن باید مامور بیاد ... ماشینمو داغون کردی ...

.

.

.

.

هر چی پول تو داشبورت داشتم در آوردم و بهش دادم ...

دوباره حرصمو سر ماشین خالی میکردم ...

صدای بوق ماشینا باعث میشد مغزم سوت بکشه ...

رفتم جنگلی ...

بالا ترین نقطه ی شهر ...

از ماشین پیاده شدم ...

باد شدیدی بود ... داشتم یخ میبستم ...

فقط چند تا ماشین پسر و دختر اونجا بود ...

نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...

با گریه داد زدم ...

دنیا ازت متنفرم ...

طوری داد زدم که صدای خودم به خودم بر گشت ...

دنیا هم از من متنفره ...

پسرایی که اون اطراف بودن ... بطرفم دویدن ...

- خانم مشکلی پیش اومده ؟

- نه نه تنهام بذارین ...

دلم نمیخواست جلب توجه کنم اما چاره ای نداشتم ...

داشتم دیوونه میشدم ...

حرفای مامان بزرگم تو گوشم بودن ...

تو اون حین گوشیم زنگ خورد ...

- مدی کجایی ؟ تولد امروزه یا فردا ؟

- امروز بود ... اما میندازیم فردا الان یه جای دورم ...

- باشه مزاحم نمیشم ... بای

.

.

.

تا میتونستم گریه کردم ...

چیکار باید بکنم ؟

واسه همه راه حل دارم جز خودم ...

این نهایت حماقته ...

بچه ها رو میبینم تنم مور مور میشه ...

شاید مامان راست میگه ...

تا کی تنهایی و تا کی مهمونی و ولگردی ...

یه دختر 21 ساله نباید سبک بازی در آره ...

یکم جمع و جور تر شدم ... حالا یه معلم ریاضیم ...

زندگی خیلی مسخره به نظر میاد ...

کاش برادرم بود ...

جونمو براش میدادم تا پسر خوبی باشه و سالم بزرگ بشه ...

هر کاری براش میکردم تا یه پسر موفق باشه و کمبود مادر و پدر رو احساس نکنه ...

اراده میکرد همه کار براش میکردم ...

.

.

.

نشد ...

مادر بزرگم هیچوقت بام حرف نمیزنه وقتی هم حرف میزنه داغونم میکنه ...

حرفای اون همیشه چه بخوام و چه نخوام تو ذهنم میمونن ...

آخه چرا ؟؟؟

.

.

.

خب دیگه من میرم ... امروز مهمون دارم ...

باید آماده بشم ...

همه رو دوست دارم ...

بای

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 733
|
امتیاز مطلب : 182
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

خدا رحم کنه خداییش میگم ...

این دو روز حالم زیادی خوبه ...

اول بگم که ...

علی رفته تبریز آخه اونجا دانشجو هستش ...

بهرامم که با دخیاس همش ... فقط بعضی وقتا میبینمش ... میاد منو میرسونه خونه از باشگاه ...

خب ...

دیروز ...

ماجرای اسنک خیلی باحال بود ...

دختر عمه ی منم که وای وای خیلی شوخه ...

دیروز ماری ( دختر عمم ) زنگید ...

منم خواب بودم ...

از خواب بیدار شدم ...

گوشیمو پیدا نمیکردم ...

شیطون افتاده بود زیر تخت مثل همیشه ...

بعد از جر خوردن دختر عمم و هزار بار زنگیدن ...

گوشیمو پیدا کردم و در آوردم از زیر تخت ...

- الو ؟

- خیلی خری مدی ...

- وا چرا ؟

- یه ساعت زنگ میزنم ...

- جمعه هم نمیذاری راحت بکپم ؟

- نه ... بیا آذربایجان ...

- همه جا تعطیله ...

- میریم حیدر بابا ...

- کشتی منو ... ساعت چنده ؟

- 5...

وای ! من ؟ تا ساعت 5 بعد از ظهر خواب بودم ؟

بیدار شدم و به زحمت تختم رو مرتب کردم ...

بعد دیدم صدای تق و توق میاد ...

با چوب رفتم آشپزخونه ...

دیدم پیشخدمت بیچارست ... اصلا یادم رفته بود اون میاد خونه کار میکنه ...

خلاصه ...

رفتم دوش بگیرم ...

حموم لعنتی پر شد از کف ...

لیز خوردم ... کمرم شکست ...

هر چی فحش بلد بودم دادم ...

محیط حموم ... حال کنین فقط ...

خب 18 متر ...

بعد وان که طرف چپ ...

میز عطر و ادکلن و وسایل آرایش و کرمها که یکم اونطرف تر ...

دوش جدا گونه هم که کلا پرته از مرحله ...

طرفی که میز عطر و کرمهاس ... کلا آینه کاریه ...

حالا من لیز خوردم ...

بلند شدم با چشمای خواب آلود خودمو که تو آینه دیدم وحشت کردم ...

انگار تازه از سر منقال بلند شدم ...

منم که تا یه ساعت اول بعد از اینکه از خواب بیدار شدم همش تو عالم خودمم ...

پرتم از همه چی ...

خلاصه اینکه ...

ساعت 7 بود که ...

ماری اس داد ... دستور داد که :

مدی لنز عسلی نذار من میخوام چشات رنگ خودشون طوسی بمونن ...

و یک اس از جانب من ...

غلط کردی من از رنگ چشام بدم میاد ..

ایشونم گفتن ...

میام فلان فلانت میکنم به خدا ...

بعد 7 :30 بود که زدم بیرون ...

البته یه ساعت صبر کردم همسایه بیاد ماشینشو بکشه تا من از پارکینگ محترمه خارج بشم ...

رسیدم آذربایجان هر چی ماشین بود دنبالم بود ...

خوشبختانه خجالتی نیستم ...

وگر نه هل میکردم دم به دقیقه ماشینو خاموش میکردم ...

.

.

.

.

ماری هم ماشین آورده بود ... اونم 206 داره ...

من اگه اراده کنم لهش میکنم با شوهر گلم (ماشین خودمه دیگه )

.

.

.

حالا بیخیال اینا ...

میگم دیگه حالم خوشه زیادی دارم توضیح میدم ...

جون من ادامشو بخون ...

بخون ...

گفتم بخون ...

پیام بازرگانی بود ...

خب برین حالا دستشویی ... حمومی ... یا برن یه چایی بخورین بعد بیاین ...

زود ...

.

.

.

.

.

خب دیگه وقت تمام ...

.

.

.

ما رسیدیم کلیسا از حیدر بابا برگشتیم ...

اون پسره رو دیدیم ... قش کردیم از خنده ...

خیلی باحال بود ...

دختره برگشت منت کشی ...

بیا باهام بگرد و این حرفا ...

پسر محترم ما رو دید جو گیر شد ...

- برو بابا ... تو کلا خز شدی ...

.

.

.

.

دختره حالش گرفته شد ... گریه میکرد ...

طرف اومد به ماری در خواست دوستی داد ...

ماری یه سیلی خوابوند دم گوشش ...

( خانوادگی بزن بزن داریم )

بعد پسره با عصبانیت ...

- مگه چیکار کردم ؟

- آدم نیستی تو

- چرا آخه ؟

- تازه با اون به هم زدی ...

- آخه خوش اندامی ...

دختر عمه ی منو نمیگی قاطی کرد هر چی از دهنش در اومد بهش گفت ...

آخه اصلا خوشش نمیاد راجب به اندامش چیزی بگن ...

میگه اونی که تو اولین بر خورد راجب به اندام بگه معلومه شهوتیه ...

.

.

.

.

خلاصه اینکه دعوا شد دیگه ...

اما جای باحالش این بود که ...

دختر عمم کفش ده سانت میپوشه ...

کفششو در آورد کوبید سر طرف

وای خدا خیلی خندیدیم ...

تا اینکه دوست پسرش اومد ...

- ماری بیا اینور ...

- بذار کورش کنم ...

- ماری

.

.

.

دوست پسرشم که داره باهاش ازدواج میکنه ... خیلی غیرتیه ...

البته دختر عمم از اون جهت که شیطونه حالا حالا فکر نکنم بخواد زن بشه ...

.

.

.

.

هیچی دیگه دست گل به آب دادیم ...

اما باید آب به دست گل میدادیم ...

.

.

.

.

وای امروز صبح هم که دوره ی آموزشی دارم دو ماه ...

تدریس ریاضی ...

البته فقط برای دوره ی اول دبیرستان ...

امروز ساعت 5 بیدار شدم ... 8 مدرسه بودم ...

رفتم کلاسشون ...

12 تا اول هست که من 3 تا رو اداره میکنم ...

فکر کنین من معلم باشم ...

.

.

.

یه کلاس 40 نفری ... رفتم تو کلاس ... منم جو گیر شدم ...

البته معلم جوون مدرسم و کاملا هم حجابی نیستم ...

.

.

.

- سلام خانم ...

- سلام جیگرای من ...

بچه ها شاخ در آوردن ...

- در کلاس و پنجره ها رو باز کنین هوا گرمه ...

- چشم خانم (مبسرشون گفت )

- خودتونو معرفی کنین بببینم ... تند تند که وقت نداریم ...

- سحر حشمتی ...

- زیبا حسن زاده ...

و ....

.

.

.

.

40 . یه دختر کوچولو موچولو ته کلاس نشسته بود ...

خانم منم سمیرا تارونی هستم ...

- سمیرا فکر نمیکنی زیادی جلو نشستی ؟

همه خندیدن ...

خلاصه اینکه کلی با بچه ها صمیمی شدم ...

ولی یه چیزی گفتن که ترسیدم ...

زیبا و ندا و سمیه ...

سه تا دوستن که ردیف اول میشینن شلوغ کلاسن ...

البته نمراتشونو که نگاه میکردم عالی بودن ...

زیبا گفت ...

خانم شما شوهر دارین ؟

- نه ! چطور ؟

- خوبه ... آخه هر معلمی میاد معلم ریاضی ... حامله میشه میره مرخصی ...

.

.

.

.

.

منم خندیدم ... بعد گفتم ...این حرفا برات زوده دختر !!!

.

.

.

.

.

.

.

.

حال میکنم ایول به خودم ...

بچه های کلاس خیلی دوسم دارم با اینکه امروز اولین روز بود ...

بخصوص وقتی میبینن یکی از معلما شیک میپوشه و ...

با ماشین (شوهر) گرامی شاسی بلندش میاد ...

حال میکنن ...

من خودمم اینجوری بودم ...

با معلمای جوون خیلی صمیمی تر بودم تا پیر میرا ...

.

.

.

یه کف مرتب به افتخار این معلم باحال ...

.

.

الان میگین چه از خود راضی ...

خداییش از معلمی خیلی خوشم میاد !!! 

خب دیگه رفتم بای

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دختر عمه ی  گرامی اینجانب زنگ زد و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت :

- الو ؟

- مدی بیشعور کجایی ؟

- وا !!! خونه شوهر

- فلان فلان شده گمشو بیا کلیسا ... آخه همه تو کف دیدنتیم ...

بقیه ی حرفاشم سانسور ..

- بیا بزن ؟

- میام میخورمتااااااااااااا

- باشه بابا یه ساعت دیگه میام ...

- پیش کی خوابیدی که یه ساعت طول میخوای بدی ؟

- این کارا از من بعیده ...

- 10 مین دیگه نباشی خودم میام اونجا ............... میکنم ...

گوشی رو قطع کرد ...

خیلی وقت شناسه ... تازه یادم افتاد من ساعت 5 باهاش قرار داشتم و الان ساعت 7 میباشد ...

بدو بدو حاضر شدم ...

موهامم که نگم بهتره ...

آرایش هم که هیچی ...

همینجوری بلند شدم رفتم ...

از شدت قاطی پاتی بودن موهام مجبور شدم تو خیابون هد بزنم ...

پسر همسایه :

مدی اولین بار میبینم هد زدی ...

- خفه شو بابا ... عجله دارم ...

- خب برسونمت ...

از اون جهت که ماشین منم مثل همیشه بنزینش کم بود ...

- باشه میام ... به یه شرط

- چه شرطی ؟

- حرفای الکی نزنی ...

- چشم ملکه ایزابل ...

خلاصه رسیدم کلیسا ...

دختر عمم با آبجیش ... اون یکی دختر عمم ... اومدن سراغم ...

- 2 ساعت منو کاشتی ...

- یادم رفته بود به جون تو ...

- خب بابا

بوسم کرده ...

- کم بوس کنین بابا مردم ...

- بریم اسنک بخوریم ...

- ببین من با چه وضعی اومدم ؟

تازه نگام کرد و حسابی بهم خندید ...

- دختر بدون آرایش انگار بچه ی 15 ساله ای ...

- بله خودم میدونم ...

- خب بریم دستشویی به خودت برس ...

دستشویی کلیسا از هتلم باحالتره ....

کلا دیواراش آینه کاری شدن و همه چی داره ...

خلاصه یه نمه به خودم رسیدم ...

بعد 5 نفری دختر عمم و دوستامون افتاده بودن به جون موهام ...

مثلا فشنم کردن ... اووووف خودم وحشت کردم ...

.

 

.

موهامو خودم درست کردم ...

زبون آدم میفهمه دیگه ...

خلاصه رفتیم اسنک کوفت کنیم ...

4 نفر بودیم ...

2 تا دختر عمه هام و یکی از دوستای دختر عمم ... که فامیل هم میشه ...

اونجا محیطش یه جوریه که ...

ما میشینیم ... بعد بالا سرمون کلا پله میخوره ... تا 5 طبقه میره بالا ...

نشسته بودیم اونجا که ...

یهو از اون بالا کارت شماره افتاد پایین ...

نگاه کردیم بالا ...

یه عالمه پسر جمع شده بود ... انگار دختر ندیدن ...

.

.

.

چند نفر شماره پرت کردن ...

بعد یکی میله از اون بالا پرت کرد ...

اگه دختر عمم سرشو نمیکشید کنار صد در صد ... الان خورده بود به سرش ...

صاحب اونجا دید ...

اومد گفت :

- خانمای محترم لطفا بیاین تو ...

ما هم که از خدامون بود بریم تو بشینیم ...

مشتریا رو آورد بیرون و ما رفتیم تو ...

خلاصه خیلی خوب بود کلی خندیدیم ...

یه دختره با عشوه گفت :

آقا اسنک میخوام دو  ...

یه پسر بغل دستش بود ... با تمسخر گفت :

خانم اسنک داریم تا اسنک ...

ما هم همه خندیدیم ...

دختره یه نگاهی کرد ...

واس اینکه کم نیاره بر گشت به من گفت :

خانم شما که میخندین جواب بدین دیگه ...

دختر عمم گفت :

از تو پرسید نه از ما ...

بازم خندیدیم ...

پسره بهم چشمک زد ...

بعد به بهونه ی دستمال کاغذی اومد جلو آروم به هممون گفت :

- الان ضایعش میکنم ...

رفت جای قبلیش ...

دختره نگاه میکرد ...

پسره گفت :

خانم اسنک ذرتی خوردی ؟

دختره واس اینکه کم نیاره گفت :

آره

ما خندیدیم ...

پسره هم گفت :

تو کدوم کشور ؟

- همینجا ...

- آخه اسنک ذرتی که نداریم ...

هه هه

هممون خندیدیم ...

صاحب اونجا خودشم خندش گرفته بود ...

اسنک دختره رو داد ...

دختره رفت دیگه نیومد ...

.

.

.

.

حال کردیم ...

.

.

.

برگشتیم کلیسا ...

آروین منو دید ...

- اسنک خوردی ؟

- آره ... از کجا فهمیدی ؟

- تو شالت شماره گیر کرده ....  

- ربط نداشت ...

- وقتی میری اسنک خوری پسرا شماره از بالا پرت میکنن ...

خلاصه ...

.

.

.

.

پشت پرده : وقتی چیزی رو نمیدونی بگو نمیدونم ... چرا دروغ ؟

پشت دیوار : وقتی از اسنک خوری بر میگردین مانتو و شالتونو حسابی بتکونین ...

پشت در : کلا ضایع کردن آدما حال میده

.

 

.

.

.

الناز تشکر بابت عذر خواهیت ...

فدای همه :عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 881
|
امتیاز مطلب : 222
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

سلام !!!

دیروز یه روز متفاوت بود ...

حالم بد بود ...

دوستم دیلارا زنگید ....

- بیا بریم حیاط کلیسا ...

- سرم درد میکنه نمیام ...

- منتظرتم ... بای

تلفن رو قطع کرد بدون اینکه گوش بده به حرفام ...

خیلی دوسش دارم ...

بخاطرش رفتم ...

دیدم با یه پسر ایستاده و حرف میزنه ...

اما دوست پسرش نبود ...

رفتم جلو سلام دادم ...

- چه خبر ؟

- هیچ

- دوست پسرت کو ؟

- اون رفته سالن یه چیزی بخره بیاره بخوریم ...

- آها ...

- خب اینم پسر داییم آروین ...

- خوشبختم ...

خلاصه یکمکی حرفیدیم با هم ... شبش قرار بود من برم خونه ی دیلارا اینا واسه تبریک عید ...

منطقه ی اونا مینشست ...

رفتم خونشون ...

اون پسره همراه با خانوادش اونجا بودن ...

مهموناشون زیاد بودن ...

تنها جایی که مونده بود کنار آروین بود ...

دیلارا دعوتم کرد که اونجا بشینم ...

من و آروین خیلی خوب و صمیمی با هم حرف میزدیم ...

پسر خوبی بود ...

بهتر بگم ...

تا حالا پسری به خوبی اون ندیده بودم ...

یکی رو دوست داره ...

اما عشقش یه طرفست ...

دیروز کلی راجب به اون با هم حرف زدیم اما به نتیجه ای نرسیدیم ...

دختری رو که میخواد زهر زبون داره ...

اون بالاها میپره ...

خیلی خودشو میگیره ...

فقط با پسری حرف میزنه که خر پول باشه ...

.

.

.

.

بیچاره آروین ...

اما اونم از من پرسید که کسی رو میخوام یا نه ...

وقتی گفتم نه ...

خندید ...

نمیدونم چرا ...

بعد برگشت گفت : دختری مثل تو کسی رو دوست نداره ؟

- هیچ پسری مد نظرم نیست ...

- خوبه ...

- آره تا حدودی ...

- دختر منحصر به فردی هستی ...

- چطور ؟

- بیخی ..

تو این حین بود که دیلارا صدامون کرد که بریم اتاق خواب یه چیزی نشونمون بده ...

بعد فهمیدیم که ...

دیلارا فکر کرده بود منو آروین همدیگه رو میخوایم ...

یعنی بیشتر فکر کرده بود من آروین رو میخوام ...

با آروین کلی در گوشی حرف زدن و بعد ...

- مدی با آروین دوست میشی ؟

- ها ؟

مادر آروینم این فکر رو کرده بود ...

همه فکر میکردن با هم دوستیم ...

در حالی که اون یکی دیگه رو میخواد و من هیچ نظری بهش ندارم ...

.

.

.

.

.

بد بود دیروز چون بدون اینکه چیزی بدونن قضاوت کردن ...

مادرش امروزم گیر داده بود با هم برین کلیسا ...

من و اون فقط حرف میزدیم همین ...

اما نمیدونم چرا همه اینجورین ...

تا با یکی حرف میزنی فکر میکنن که رابطه ای دارین با هم ...

.

.

.

.

خب ... سر دردم از یه طرف ...

دلگرفتگیم از یه طرف ...

دلدرد هم که دارم خفن ...

خدا رحم کنه ...

بلا ملا سرم اومده !!! وای وای وای

.

.

.

یکم به سازم برقصین دیگه ..

بوسم کنین ...

بغلم کنین ...

لوسم کنین ...

.

.

.

.

شوخیدم ... فقط فراموشم نکنین و نظر یادتون نره ...

راجب به اینکه جماعت ظاهر بینه !!!



:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 192
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

خوبه نه من میخوام باهات بکلم نه تو ...

نامزدتم مبارکه ...

خودت مجبورم کردی بهت این حرفارو بگم ...

الناز خانم ...

اگه وب منو کامل خونده بودی میفهمیدی که من چجور دختریم که عقده ی چیرو دارم ...

من تو رو نمیشناسم که بخوام باهات دشمنی کنم ...

اما میگم که بدونی ... تو هم اشتباه قضاوت کردی ...

تنها چیزی که عقدشو دارم محبت پدر و مادره ...

پدر و مادری که هیچوقت نداشتم ... از 9 سالگی ولشون کردم ...

.

.

.

.

هیچ بشری نمیتونه جای پدر و مادر رو برام بگیره ...

و هیچکس نمیتونه برام جبرانش کنه ...

اکثرا هم اسم دو تا پسر رو زیاد آوردم علی و بهرام که داداشای منن ...

.

.

.

.

اول مطالب رو درک کن بعد نظر توهین آمیز بده ...

تو نامزد داری و پدر و مادر داری ...

من پدر و مادر ندارم ...

اونی هم که میاد خواستگاریم ...

پدر و مادرش بهم میگن بی خانواده ...

پدرم مادرم رو کشت و بعد خودش رو ...

همه میگن من دختر یه خانواده ی ثروتمندم که هیچ محبتی درش نبود ...

.

.

.

عقده ی پسر داشتن به اون میگن که بیفتی دنبال پسرا تا بهت پا بدن ...

کاری که من نکردم و نخواهم کرد ...

.

.

.

امیدوارم دیگه این کلمه رو بکار نبری ...

دختر با شخصیتی باقی بمون ...

اگه بازم بیای الکی حرف بزنی دیگه جوابتو نمیدم ...

بای

 



:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 164
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

قبلا گفته بودم که حال و حوصله ندارم ...          

الناز ... تو که 2 سال ازم کوچیکتری ...

در ضمن تا حالا ندیده بودی الان که دیدی ...

وب من و طرز نوشتنم نه به تو و نه به امثال تو مربوط میشه ...

خوشت نمیاد نظر نده ...

شانس آوردی حال ندارم کل کنم ...

هر وبی یه بد خواهی داره دیگه ... تو وب منم تو و سمیرایین ...

خب خودتو جمع کن ... ابرو شیطونی ...

فکر نمیکنی واسه دختر 19 ساله یه نمه زود باشه ؟

آخه شیطونیا رو .....................

خب دیگه ...

لابد تنها راهی بود که میتونستی خودتو زیبا جلوه بدی ...

.

.

.

من کلی مینویسم چه اتفاقی برام افتاده و چی شده ...

چه پسر تو ماجرام باشه چه نباشه ...

اونایی که خیلی وقته منو میشناسن میدونن ...

... و اما اینکه گفتی به من عقده ای ...

جیگر من هیچوقت به هر پسری پا ندادم ...

اینم بگم ...

پسر چیزی نیست که آدم عقدشو داشته باشه ...

لطفا فکر کن بعد بنویس ...

خانم ابرو شیطونی دانشجو ... بپا بلندت نکنن ...

.

.

.

.

خب دیگه ...

گوگوش خانم ... یهو پریدی چرت و پرت تحویلم دادی ...

من اصلا وبت نیومدم که بخوام نظر بذارم ... چون حالشو ندارم ...

.

.

.

.

خب دیگه ...

خودتونو جمع کنین خاله سوسکای محترم ...

.

.

.

بای



:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 167
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

سلام به همه !!!

دوستای گلم من دیروز بیمارستان بودم ...

حالم خفن خرابه ...

فکر کنم تا یه مدتی نیام ...

تهران رفتنمم کنسل شد ...

دکترم میگه وضعم خرابه ...

خب ...

حال ندارم بنویسم ...

دیروز تو کلیسا از حال رفتم و امروز صبح دیدم که بیمارستانم ...

خلاصه اینکه ...

عزرائیل میخواد منو ببره با خودش ...

بیچاره دست تنهاست ...

میخواد منم باهاش همکار بشم ...

بازم چرت میگم ...

دوستان گلم ...

... دوستون دارم ...

.

.

.

میترا و مریم و ژیگول 

دیگه نیاین به من کس بگین ... به من چه کی با کی دشمنه ... حوصله ندارم باتون بکلم ... وا ...



:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 188
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

جیگر گوشات حسابی دراز شدن ...

میخوای بیار قیچی ببرمشون ...

تو فکر کردی منم مثل تو ام ؟

دنیا ندیده ؟

فکر کردی من خرم ؟

نه دادا ...

وقتی تو بغل مامیت داشتی شیر میخوردی ...

من داشتم تو کلاس ریاضی درس جواب میدادم ...

خر خودتی و هفت جد و آبادت ...

فهمیدی ؟

خر داریم تا خر ...

بستگی داره گوشات زیادی دراز باشن یا ک.... گشاد باشی ...

تو خری بقیه رو خر حساب نکن ...

.

.

.

اون حرفا چین تو خیابون به این و اون میگی ؟

خجالت نمیکشی ؟

با اون هیکلت ؟

مامانت هم که فکر میکنه پسرش فرشته میباشد ...

.

.

.

من درست 56 تا فیلم از دارم ...

هر غلطی کردی من فهمیدم ...

چطور جرات میکنی خودتو داداش من خطاب کنی ؟

چطور جرات میکنی تو جمع بهم خیره بشی ؟

لاش خور ...

از تو و اون ریختت بیزارم ...

.

.

.

اینو نوشتم واسه کیا ... میدونم که میخونیش ...

.

.

.

... و اما دیروز ...

ما یه هفته تو حیاط کلیسا مراسم داریم ...

از این یکشنبه تا اون یکی یکشنبه ...

پسر و دخترا جمع میشن ...

بعضیا با هم دوست میشن ...

بعضیا با هم قهر میکنن و دوستشونو تعویض میکنن ...

خلاصه همه جورش هست دیگه ...

.

.

.

رفته بودم حیاط کلیسا ...

با یکی از پسرای فامیل ایستاده بودیم داشتیم گپ میزدیم ...

که ...

- زایا دوست دختر نو مبارک ...

- چرت نگو بابا ... این فامیل منه !!!

.

.

.

یکم بعد ...

موبایل نحس من زنگ خورد ...

- بله ؟

- سلام جیگر خودم .

- چطوری ؟

- کجایی ؟

- خره جواب سئوالمو بده آخه ...

-  خوبم ... جواب نمیدادم عقده ای میشدی ؟

- آره

- کوفت ...

- زهرمار ...

- اعتبار ندارم ... بیا بریم کافی پانی ...

- مگه ارومیه این ؟

- آره

- الاغ چرا بهم نگفته بودی ؟

- چون ... بیا بگم الان ...

.

.

.

از اون جهت که تو کلیسا حوصلم سر رفته بود ...

رفتم بیرون ...

کافه خوش گذشت جاتون خالی ...

بعد دوباره برگشتم کلیسا ...

- کجا بودی مدی ؟

- بیرون .

- بیا یه دور بزنیم ...

- پام درد میکنه ...

- تو که اسپورت پوشیدی ...

- چه ربطی داشت ...

- آخه کفش 10 سانت بود بازم یه چیزی ...

- خفه شو ...

- بریم ؟

- بریم دیگه ...

.

.

.

با نصف اون جمعیت من یه دور زدم با هر کدوم ...

موندم تو اینکه ...

جماعت چرا اینهمه ظاهر بینه ؟

.

.

.

خب دیگه من رفتم ... اسکار شروع شد ...

فیدای همه : عیزرائیل

..

.

.

.

کامران از دست تو هم شاکیم خفن ...

برو با دستمال کاغذی دختر بازی ...

.

.

.

.

.

میرم به بابات میگم که منو با این 45 تا بچه تنها گذاشتی ...

.

.

.

.

.

چقدر چرت و پرت میگم من ...

.

.

سرم خورده به فلز تختم ...

.

.

.

پامم خورده به صندلی ...

.

.

.

دستمم داشتم لباسشویی رو راه مینداختم برق گرفت ...

.

.

.

همشون یه دلیل دارن ...

.

.

.

چون من اگه زود تر از 12 بیدار شم ...

در عالم خواب میمونم و همه چی رو دو تا میبینم ...

.

.

.

.

بوس بوس بای ...

بوس مال دخترا بود ...

با پسرا هم دست میدم فقط ...

دست دست بای

 

 



:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز دختر عمه ی گرامی زنگید ... ( با دختر عمم اینا جورم )

- جانم ؟

- سلام جیگر ماری ...

- چطوری ؟

- قربونت . کجایی ؟

- خونه !

- بپوش بریم بیرون ...

- کجا ؟

- خیام ...

- باشه ...

.

.

.

تو خیام ...

- امروز گشت نیست ...

- آره !!!

- چه خبر ؟ دلم برات تنگ شده بود ...

- عزیزم ... خب ؟ آبجیت کو ؟

- با دوستش رفته کافی پانی ...

- بابا بگو کم با اینو اون بپره ...

.

.

.

من و دختر عمم ماری کپی هم میباشیم ... فقط اون یکم قدش کوتاهتره ...

.

.

.

همه میگفتن :

خواهران دو قلو خوش آمدین به داخل هلو ..

.

.

.

- ماری ؟

- هم ؟

- بریم استیک بخوریم ؟

- داری وسوسه میکنی ؟

- آره ...

- بریم

.

.

.

در حین کوفت کردن استیک گرامی ...

- ماری من قلیون میخوام ...

- خب اینو بخور بد میریم حیدر بابا

- نه  ... الان بریم

- معتاد شدیااااااااااااا

- آره ... هر روز میکشم

- خب بریم ...

استیکم ببریم ...

آره پول دادیم بهش مفت که نی ...

.

.

.

اون پسره ور ور نگامون میکرد ... دختر عمم گفت :

- چیه ؟ ندیدی ؟ پولشو دادیم ... دزدی نی که ؟

- نه خانم ببخشید خب ...

- آخرین بارت باشه ...

.

.

.

درون حیدر بابای گرامی ...

امیر ساسی را مشاهده کردیم با یک دختر بود ...

ما را دید رنگ از رخسارش پرید ...

- به به سلام نانی خانم ... ماری خانم ...

- علیک

منم که قلیون میزدم حال نداشتم به اون اسکل سلام بدم ...

- نانی ؟ تیریپ ساسی مانکن زدی ؟

- خیلی وقته جزو خاندانشم ...

- آره میدونم ... عکست بغل دستش بود ...

- خب ؟

- فشن باحالتر میشی ...

- ایمو هم خیلی ناز میشه ...

- نه فشن بهتره ...

- امیر گمشو برو پیش دختره تنهاش گذاشتی ...

- بیخی بابا

- خاک تو سرش ...

- کی ؟

- دختره

- چرا ؟

- اومده با تو بیرون ...

- خانم نانی ساسی مانکن ... مگه من چمه ؟ همه تو کف منن ...

- میدونم ... جز من و ماری ...

- آخه شما دو تا خودتون همه رو تو کف میذارین ...

دختر عمم حرفه ای قلیونو پرت کرد اونور .. برگشت گفت :

تو چی ؟

- من که خیلی وقته تو کفتونم ...

- خاک تو سرت ...

تو کفمون نیستی تو کفشمونی ...

هر دو با صدای بلند بهش خندیدیم ...

.

.

.

بدم میاد از پسرایی که هر روز با یکی میپرن ...

چندشا ...

از همچین دخترایی هم بدم میاد ...

البته من خودم اینجوریم ... یعنی بودم ...

الان دیگه بچه ی خوبی شدم ...

.

.

.

.

صبح تو کلیسا یکی از پسرای مسیحی رو ...

با ناخنای گربه ایم ...

چنگ زدم ...

بیچاره دستش زخم شده بود ...

.

.

.

.

.

قفون همه : عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 707
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دلم میخواد واسه یه لحظه هم که شده آغوشتو قرض بگیرم ...

میخوام تو چشمام نگاه کنی ... چشمای دخترت ...

احساس نکنی که غریبه ام برات ... همیشه تو زندگیت اضافه بودم ...

میخوام واسه یه لحظه ام شده ... بهم نگی که سر بار زندگیتم ...

بابا من دوستت دارم ...

میخوام دستاتو رو صورتم بکشی ...

میخوام بهم بگی "دخترم "

خواسته هام زیادن ؟

تنها چیزی که از زندگی فهمیدم نفرت و انتقام بود ...

.

.

.

.

.

دنبال چی میگردی تو این دنیای سر در گم ؟

.

.

.

بیخیال بابا ... زیادی غمگین شد ...

.

.

.

با اجازه سیزده بدر امسال رو تعریف میکنم ...

.

.

.

من به سیزده گفتم بیا بشو 14 من امروز کار دارم ...

گفت نه که نه ...

ساعت 6 بود که ...

خاله ی انتر گرامی زنگید ...

- الو ؟

- سلام عزیزم . ما تو ساحلی هستیم پاشو بیا ...

- خاله ؟

- جانم ؟

- خیلی مهربون شدی ؟ راست بگو چه نقشه ای تو کلته ؟

- هیچی .... خالتم نا سلامتی ها ...

- خب ... نمیام ...

- چرا ؟

- کار دارم ...

- پاشو بیا امروز سیزده بدره ...

.

.

.

یه ساعت مخمو خورد ...

- باشه میام ...

- فدات بشم ...

حین لباس پوشیدن ...

آخه سیزده در به در امروز چرا شدی اه ...

رفتم دیگه ...

محض اطلاع ...

موهامو گرفتم چشم بسته کوتاه کردم ... خیلی ضایع شده ...

همش فشن میسته ...

اه اه اه ...

.

.

خلاصه همه ی افراد بی جنبه نگاهمان میکردند ...

آقای کامران خان هم که همش زنگ میزد رو اعصابم راه میرفت ...

آقا کامران پسری است خوش صدا ...

17 ساله ...

بسیار عالی رو مخ آدم پیاده روی میکنه ...

ولی خیلی دوسش دارم ...

چون من همه رو دوست دارم ...

.

.

آری ...

چند نفری دنبالمان کردند و میخواستند شماره دهند ...

اینجانب گفتم :

گمشین همگی ...

چون کامران قاط میزنه ...

علی و بهرامم که قاط نزده منو میکشن ...

.

.

.

سیزده رو در به در کردم ...

خیلی حال داد ...

تاب نشستم ...

اسکیت رفتم ...

دوچرخه روندم ...

.

.

.

یک پسر گرامی را نیز در آب هل دادم ...

به دلیل مزاحمت ...

بد تر از همه ...

کم مانده بود دست بر بدن نازنینمان بزند ...

.

.

پسر زیبایی بود اما عقل و شعور نداشت ...

.

.

.

هیچی دیگه تموم شد ...

یک بستنی میل کردیم ... که پس از میل کردنش ... لرز بر اندامم افتاد ...

انگار بندری میرقصم ...

.

.

قلیون زدیم ... وای چه حالی داد ...

دوسیب عشق منه ... فداش بشم ...

بیشتر از کامران و علی و بهرام دوستش میدارم ...

.

.

.

کامران تازه وارده ...

زیاد اسمشو میارم تا دیگه مثل علی و بهرام تکراری بشه ...

.

.

.

.

اینم بگم من از اسم صنم خیلی خوشم میاد ...

عاشق اسم عرفانم ...

.

.

.

زن بابا شروع شد ... من میرم ...

.

.

.

شوهر نمیخوام ...

بنگاه هم ندارم که دوست دختر یا دوست پسر براتون یافت کنم ...

.

.

.

تهرانیهای گرامی ...

سه شنبه همه بیاین فرودگاه که مدونا خانم میاد ...

.

.

.

.

قفون همه : عزرائیل ...

یاد ساره افتادم ...

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

- مدی تو مگه 68 نیستی ؟

- نه ...

- چندی ؟

- مهمه ؟

- نه ..

- پس چرا میپرسی ؟

- میخوام بدونم ... مشاورم چند سالشه ...

- من ... 78

- مسخره نکن دیگه ...

- 21 ام ...

- خانم مشاور تو دو سال ازم بزرگتری ...

- میدونم .

- از کجا ؟

- به تو چه ... ؟

- پر رو ...

- خب ... اینهمه بهم نگو خانم مشاور بدم میاد ... حالا بگو بینم دردت چیه ؟

- دوست دخترم ...

- عین مرده ها حرف نزن ...

- چشم ...

- میخوای منو نگاه کنی ؟

- آره ... چشمات خیلی نازن ...

- خفه شو ... بگو دیگه ...

- دوست دخترم رفته با یه پسر دیگه ... پسره بکارتشو گرفته ...

- خب ؟

- اومده الان به بابام گفته که من اونکارو کردم ...

- باهاش رابطه داشتی ؟

- نه ... فقط با تو داشتم ...

- خیلی خری ... بچه !

- شوخی کردم ... نه ...

- خب ؟

- بابام میگه باید بگیرمش ...

- اسکل برو به بابات بگو ببرنش دکتر

- خب ؟

- همه چی حل میشه ...

- عجب مشاوری ...

- میخوای من برم بگیرمش ؟

- دیوونه ...

.

.

.

.

جماعت چقدر بدبخت شده که خودشو میندازه سر اینو اون ...

.

.

.

خجالت بکشین ...

.

.

.

این کارا گناهن ...

.

.

.

شما مسلمونا که محرم و نا محرم دارین این کارارو میکنین ؟

.

.

تو تموم ادیان داشتن رابطه ی نا مشروع گناهه ...

.

.

.

خودتونو جمع کنین ...

.

.

.

پسر یا دختر فرقی نداره ...

.

.

.

پسر هم باید یکم احساس خودشو کنترل کنه ...

... و همچنین دختر ...

.

.

.

اگه به حرفای خانم محترمی همچون من ... گوش ندین ...

از آسمون بارون شپش میباره سرتون ...

 

ببخشین که رک گفتم ...

قربون همه : عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 161
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

امروز  تو کلیسا مراسم داریم ...

رو صلیب پارچه ی  مشکی میندازن  ...

آخه امروز مسیح رو شکنجه میدن ...

... و یکشنبه هم پارچه ها رو بر میدارن ...

و عیدمونه ...

بعد از سه روز از میون مردگان  زنده میشه ...

اسم این عید ... عید پاک هستش ...

اسم دیگش ... عید رستاخیز مسیح از میون مردگان ...

.

.

.

امروز و فردا رو تسلیت میگم به مسیحیان ...

... و پیشاپیش عید رو هم تبریک میگم ...

.

.

.

دعای امشب ...

ای مسیح ... من ایمان دارم که تو ازلی و ابدی هستی ...

من به تمام معجزات تو ایمان دارم ...

ای مسیح قدیس ... از تو خواهانم مرا به راه راست هدایت فرمایی ...

ما جلال تو را دیدیم و به تو که در نام پدر ایلیا را زنده کردی ...

بیماران را شفا دادی ... ایمان داریم ...

ای مسیح پر جلال ما ایمان داریم که تو بر صلیب مصلوب شدی  ...

بخاطر گناهان ما زجر کشیدی ...

بخاطر گناهان ما شکنجا ها را تحمل کردی ...

بخاطر گناهان ما صلیب سنگین و بزرگ را با زخمهایی که داشتی بر دوش کشیدی ...

.

.

.

ای مسیح نام تو مقدس است ...

مریم باکره آنگاه که مصلوب شدن تو را میدید اشکها ریخت ...

تو در نام پدر مقدس هستی ...

دوستت میداریم ...

.

.

.

آمین



:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز مهمونی بودم ...

جاتون خالی ...

ما آشوریها دیروز سالمون تحویل شد ...

سال 6760 مبارک ...

اولا که حال و حوصله نداشتم ...

با دخی عمه هام بودم ...

یکیشون که تو حیاط داشت با دوست پسرش میحرفید ...

اون یکی هم با من ایستاده بود تو راهرو ...

تو یه ساعت اول 13 تا درخواستی ...

همشونو پیچوندیم ...

ما بقی بماند حالا ...

تا اینکه ...

دیمیتری ( دوستمه ... دوست پسر نه ... ) شات تعارف کرد ...

یه نمه خوردیم ...

گرم شدیم دیگه ...

تکنو گذاشتن ...

رفتیم تو سالن ...

با یکی از دوستام میرقصیدیم ...

بعد همون بغل دست ما دایره درست کردن و پسرا بریک میزدن ...

منم اون کنار دست میزدم ...

بعد همون کنار یه حرکت کردم ...

دوستم منو تو دایره هل داد ...

برگشتم بیرون ...

بعد خالم و شوهر خالم هلم دادن ...

دوباره رفتم کنار ایستادم ...

بعد یکی از پسرایی که بریک میزد ...

دستمو گرفت منو کشید وسط ...

همه دخترا دست میدن ...

پسرا هم همش سوت میزدن ...

اولش اون وسط ایستادم ...

بعد یه تیکه از مترسکو رفتم ...

خلاصه اینکه ...

هر پسری میرفت وسط منم میکشید با خودش ...

آخرشم حال کردم ...

دخیا گفتن :

ایول بابا ...

باعث افتخار ما دخترایی ...

پسرا فکر میکنن فقط اونا بلدن ...

قبل از اون که برقصم کل سالن نگام میکرد ...

حالا بعد از رقص هر چی پسر بود ریخت سرم ...

خیلی خوش گذشت ...

.

.

.

.

البته ...

ماشین عزیزمان را دزدیدند ...

رفتم به پلیس بگم ...

طرف آشنا بود ...

برگشت گفت :

خانم باز با کی دعوا کردی ؟

گفتم :

هیچکی ... ماشین نازنینم رو دزدیدن ...

الانم دنبال کاراشن ...

 

این واسه آنشرلی بود ...

اینم واسه دختر گلم ... سوگند ...

اینم واسه آقا پسرا ...

اینم واسه دخترا ...

.

.

.

.

خب دیگه پر رو نشین ...

.

.

.

فدای همه عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دلم میخواد بگیرم خفش کنم ...

مردیکه عوضی ...

سن بابا بزرگمه خجالت نمیکشه اومده حرف میندازه ...

بیچاره زنش ...

.

.

.

من یکشنبه تهرانم ...

یکی میخوام خونه واسم جور کنه ...

من خریت کردم خونمو فروختم ...

امکان داره تا یکی دو ماه نیام ...

وای به حال اونی که فراموشم کنه ...

آخه دلتون میاد مدونا رو فراموش کنین ؟

یه مدونا دارین دیگه ...

.

.

.

بیام ببینم کسی نظر واسم نذاشته خودم شپشا رو میگیرم میندازم سرش ...



:: بازدید از این مطلب : 488
|
امتیاز مطلب : 110
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

تو که زر زدن رو به این خوبی بلدی ...

چرا رهبر خرا نمیشی ؟



:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

ساعت 12 از خواب بیدار شدیم ...

- مدی امروز بعد از ظهر کجا بریم ؟

- نمیدونم ... امروز بریم سینما ...

- تو خونه مگه تلویزیون نداریم ؟

- مال اونجا بزرگتره ...

- خنگ ...

- بریم کافی شاپ ...

- همون کافه ای که همیشه میریم ؟

- آره دیگه ...

- نه امروز بریم کافه دانشجو

بعد از یه ساعت داد و بیداد به تفاهم رسیدیم ...

نه کافه ای که من میگفتم رفتیم نه کافه ای که اون میگفت ...

رفتیم پارک ...

فرداشم قرار بود بریم تهران ...

یه دوربین برداشتیم که اونجا عکس بندازیم ..

رفتیم ساحلی ... ( ارومیه )

نشسته بودیم پیش کره ی وسط پارک ...

دور تا دورش پر از آدم بود ...

داشتیم راجب به فردا میحرفیدیم ...

که چجوری مامان بزرگشو بپیچونیم . این حرفا ...

یهو یه زنه داد زد ..

من طلاق میخوام ...

مرده هم که صداش بلند تر ...

وای وای وای ...

ما هم که دوربین تو دستمون ...

همه جمع شده بودن سرشون ...

من و ماریانا رفتیم جلو ...

یه پسره بر گشت گفت :

نرین جلو بابا مرده میزنتتون ...

ما هم که دنبال شر بودیم ...

من و ماریانا با هم داد زدیم بسه !

زن و مرد هر دو نگاهمون میکردن ...

همه بر گشتن به ما نگاه کردن ...

.

.

- یعنی چی اومدین تو پارک دعوا میکنین ؟

ماریانا : عیبه واقعا ...

- بد آموزیه ...

ماریانا : این همه آدم سرتون جمع شدن ...

- باید خجالت بکشین ...

همینجوری داشتیم میگفتیم مرده داد زد :

به شما چه ؟

- به ما هر چه ...

ماریانا : چطور سر دو تا خانم متشخص داد میکشی ؟

مثلا ما متشخص بودیم دیگه ...

- این کار شما رو تو روزنامه ها چاپ میکنیم ...

ماریانا خودش تعجب کرد ...

منم اشاره کردم که بگو یه چیزی ...

ماریانا : بله ... بیچاره زنتون ...

مرده دوربینا رو دید ... جا خورد ...

- شماها این کارو نمیکنین ...

- میکنیم ...

...

ماریانا : ما مثل کوه پشت زنتونیم ...

- بله ...

.

.

.

مرده ما رو کشید کنار ...

- خبرنگارین ؟

- بله ... نشریه ی حقوق زنان ...

- من چیکار کنم که شما اونو چاپ نکنین ؟

ماریانا : برو تو جمع ازش عذر خواهی کن ...

.

.

.

مرده بیچاره باور کرده بود ... رفت عذر خواهی کرد ...

ماریانا : چیه جمع شدین اینجا ؟

- برین دیگه وااااااااااااا

ماریانا : شاید میخوان با هم لب برن ...

- وا ماری این چه حرفیه ؟

همه زدن زیر خنده ...

.

.

.

- دوربینامون به دردمون خوردنااااا

- آره ...

- حالا بیا عکسایی رو که انداختیم ببینیم ...

.

.

.

از هر چی پسر خوشکل و فشن بود عکس انداخته بودیم جز خودمون ...

.

.

.

ولی حال کردیم دیگه ...

.

.

.

شب ...

من و ماری همدیگه رو بغل کردیم بوس کردیم ... داشتیم میخوابیدیم که زنگ درو زدن ...

- کیه ؟

- نمیدونم ...

- ساعت 2 شب آخه ...

در رو من باز کردم ... ماری هم با ماهی تابه ایستاده بود پشت در ...

.

.

زن همسایه بود ...

- میتونم بیام تو ؟

- شما ؟ چرا ؟

- با شوهرم دعوامون شده ...

- بفرمایین ...

رو کاناپه خوابید ...

تو تخت :

- مدی امروز چرا همه دعوا میکنن ؟

- نمیدونم حالا بگیر بکپ صبح باید بریم نشریه ...

.

.

.

صبح بیدار شدیم ...

قالیچه ای که وسط هال انداخته بودیم .. ( رو سرامیک قشنگ دیده میشه ) ...

نبود ...

تلویزیون خوشکلمون ... نبود ...

واکمن ... نبود ...

مبلامونم .... نبود ...

رفتیم در همسایه رو زدیم ... نبود

.

.

به نگهبان گفتیم ... گفتن ساعت 5 صبح اسباب کشی کردن و رفتن ...

.

.

.

زن الاغ دزدی کرده بود ...

.

.

.

از اون به بعد دیگه به هیچکی اعتماد نداشتیم ...

حتی دوستامونم میومدن ... چهار چشمی میپاییدیمشون ...

.

.

.

شانس نداریم که ...

.

.

.

حالا خوشحال بودیم که به مردم کمک میکنیم ...



:: بازدید از این مطلب : 463
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

راه میفتی تو خیابون دنبال دختر که چی ؟

.

.

.

اولین جمله ای به بهرام گفتم همین بود ...

زهرا که منو با علی و بهرام آشنا کرد ... تو اون یکی وبم کامل توضیح داده بودم ...

من بهرامو یه بار دیده بودم که دنبال یه دختر افتادن .... اونو دوستش ...

تو ماشین هم بر گشتم بهش گفتم ...

اونم همش ابروشو تکون میداد که نگم ...

خلاصه اینکه ... بعد از اینکه زهرا رو رسوندن خونه و منو داشتن میبردن خونه خودم ...

علی بر گشت گفت :

- دختر خیلی باحالی ...

- خودم میدونم

- اسمت چی بود ؟

- مدونا

- تو که نانسی گفته بودی ؟

- وااااااااااا ؟

- والا

-

.

.

.

اینجوری شد که بهرامم ازم خوشش اومد ...

بعد فرداش که تو خیابون یه دعوا راه انداختم با  یه پسر ...

این دو تا هم اومدن منو گرفتن که دعوا نکنم ...

مامورا ما رو گرفتن ...

اونجا بود که اینا گفتن داداشای منن ...

از کلانتری که زدیم بیرون ...

- بی ادب یه تشکری بکن ...

- وا ؟ مگه من گفتم بیاین جلومو بگیرین دعوا نکنم ؟

- علی این دختره پاک اسکله ...

اونجا دوباره با بهرام اینا دعوا کردم ...

دومین بار بردنمون کلانتری ...

ماموره گفت باز با کی دعوا کردی ؟

علی گفت ... با بهرام ...

ماموره که خودش گیج شده بود ...

گفت یا مثل آدم میرین خونتون ...

یا میندازمتون تو سلول ...

- میشه منو بندازین تو سلول ؟

- مدی دیوونه شدی ؟

ماموره هم داد زد ...

دست آبجیتونو بگیرین برین بیروووووووون

.

.

.

بعد دیگه نمیدونم چی شد ... صمیمی شدیم ...

.

.

ولی اولا سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم ...

.

.

.

تمام



:: بازدید از این مطلب : 522
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

جیگرای من ... ایندفعه دو تا پست گذاشتم ... امکان داره یه مدتی نیام ...

کار دارم آخه ... شوهرا و بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ... ترمز .

این یکی هم 18 سالگی و خونه تکونیه ... ( من و ماریانا )

- همه دارن خونه تکونی میکنن ما هم باید شروع کنیم ...

- خب واسه تکون دادن خونه باید چند نفرم پیدا کنیم ...

رفته بودیم بیرون ... دیر مونده بودیم ... یه ماشین نگهداشت ...

توش دو تا پسر بودن ...

- خانم برسونیمتون ...

- خداییش ؟ ما رو ببرین ... تجریش 512

- بالا شهرین پس ...

- کجای اون بالاست آخه ؟

نشستیم ...

- هر دو خونتون یه جاست ؟

ماریانا گفت :

- آره ... ما هر دو تو یه خونه ایم ...

- مامان بابا ؟

- نداریم ...

- چند سالتونه ؟

- خانما سنشونو نمیگن ...

- خوبه !!!

من :

- ما میخوایم فردا خونه تکون بدیم ... میاین کمک ؟

- چی ؟ ما ؟

- مامان باباتونم بیارین ...

- ما کجا خونه تکونی کجا ؟

- نمیمیرین که !!!

- وای . دختر ...

- دختر مختر نداریم ... میاین یا نه ؟

- فقط خونه تکونی ؟ چی میدین در عوضش ؟

- یه شام مهمون ما ...

- خوبه ...

تو خونه ...

- مدی خطرناکه بابا ...

- نه بابا

فرداش اومدن ...

از 1 ظهر شروع کردیم ... 10 شب تموم شدیم ...

البته اونا سه تا از دوستاشونم آورده بودن ...

خر تو خر شده بود ... ولی خونه خوشکل شد ...

فردای فرداش ...

زنگیدن ...

- بله ؟

- سلام ... کی میریم شام ؟

- شما ؟

- همون دیروزیم دیگه ...

- آقا من شوهر دارم ...

اونقدر چرت و پرت گفتم که بیخیال شد ...

- مدی حال کردم ...

- نقشه ی تو بود دیگه ...

خونه رو تکون دادیم چه تکونی ...

 شام هم خوردیم جاتون خالی ...

بعدشم خوابیدیم چه خوابی ...

 مسواک زدیم چه مسواکی ...

 رقصیدیم چه رقصی ...

 اما ...

تموم اینا تو خواب بود ...

من و ماریانا دو روز طول کشید خونه رو تکون بدیم ...

مردیم ...

.

.

.

.

.

.

.

.

بابا تو نظر عید رو تبریک نگین جون من ....

بدم میاد ...

.

.

.

هر کی نظر نده شپش میگیره ... صد در صد تضمینی ...

 



:: بازدید از این مطلب : 488
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

اینی که مینویسم مربوط میشه به زمانی که من و ماریانا 19 سالمون بود ...

ما یه تخت دو نفره خریده بودیم و هر دو با هم یه جا میخوابیدیم ...

مثل همیشه ساعت 12 نا خداگاه ماریانا بیدار میشد ...

- مدی پاشو ...

- بذار یکم بخوابم ...

- پاشوووووووووووو دم در کارت دارن ...

منم از خواب میپریدم ... عین اون دخترایی که در انتظار شوهرن ...

بعد که میفهمیدم خالی بسته ...بالشارو طرفش پرت میکردم ...

تا میتونستیم شیطنت میکردیم ...

وقتی که پر بالشا در میومد تازه به این فکر میفتادیم که یکی باید جمعشون کنه ...

این کار هر روزمون بود ...

مرداد ماه بود که ...

- مدی بعد از ظهر بریم تهران ...

- ما که بلیط نگرفتیم ...

- اون مرده ما رو میشناسه حل میکنه ...

تند تند چمدونو جمع کردیم و بدو بدو رفتیم فرودگاه ...

- باز شما دو تا ؟

- پس میخواستی کی باشه ؟

- بازم که بلیط ندارین ...

- خب شما میدین دیگه ...

- اما ........

- آقای زارعی نه نیار که فرودگاه رو .....

- باشه الان میگم ...

خلاصه حلش کرد ... اما مثل همیشه آخرین ردیف بودیم ...

رسیدیم تهران ... مستقیم رفتیم خونه مامان بزرگ ماریانا ...

بیچاره پیر زنه تعجب کرده بود ...

- مامان بزرگ قصد نداری بری ارومیه ؟ خاله میگفت خفن دلش برات تنگ شده ...

- شما ها اومدین من کجا برم ؟

- برو دیگه ...

به زور راهیش کردیم ارومیه تا تو خونه تنها باشیم ...

ولی وقتی داشت میرفت ارومیه یه فیلم هندی بازی کردیم ...

.

.

ولی بعدش ...

فردا ... مثل همیشه 12 از خواب پریدیم ...

طبق روال یه قهوه ی تلخ میل کردیم ...

- مدی امروز بریم درکه ...

- نه میریم سرسبیل ...

- درکه

- سرسبیل

- درکه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

- سرسبییییییییییییییییییییییییییییییل  

اونقدر داد و بیداد کردیم که .... ( البته اینا برامون عادی بود )

زن همسایه اومد ...

- اول برین سرسبیل شب هم برین درکه ...

- ایستاده بودی فال گوش ؟

- با این سر و صدا لازم نیست فال گوش بایستیم ...

- وااااااااااا ؟

- نمیذارین آدم بخوابه ...

- برو بخواب ... به ما چه ؟

- بی ادبای بی فرهنگ ...

- صدا قطع و وصله ...

زن همسایه با عصبانیت رفت ...

ما هم اول رفتیم سرسبیل بعد درکه ...

- آقا قلیون میخوایم ما ...

- خانم ...

- حرف نباشه قلیون ...

- خانم .....

- قلیوووووووووووووووووووووووون

همه نگامون میکردن ...

- چشم ...

- حالا شد ...

از اونجا بر گشتنی پیاده بودیم ...

همه حرف مینداختن و من و ماریانا هم که فحش میدادیم ...

رسیدیم خونه از بس فحش داده بودیم نا نداشتیم ...

.

.

.

فرداش دوباره همون آش و همون کاسه ...

آب جمع کرده بودیم ... بعد دو نفری با هم سطل رو بلند کردیم ...

از طبقه دوم آب رو ریختیم پایین ...

یهو صدای بد و بیرا شنیدیم ...

نگاه کردیم دیدیم از بخت بد ما همون زن بی جنبست ...

دو هفته که اونجا بودیم یه کارایی کردیم که ...

همه ی همسایه ها اومدن بیرونمون کنن ...

مامور صدا کردن ...

ما هم فیلم بازی کردیم ...

مامورا گفتن اینا که خیلی ساکتن ...

روز آخر هم که بر میگشتیم با رنگ رو در همه ی همسایه های مزخرف نوشتیم ...

من شوهر میخوام ...

من مگسم ...

خانه ی سالمندان ...

دیوونه خونه ...

و ...

هه هه هه

.

.

.

.

خلاصه اینکه ...

همینکه ...

اونیکه ...

.

.

.

پشت پرده : آدم اگه شیطونی نکنه عقده ای میشه ...

پشت در : میدونم در شان دخترای 19 ساله نیست ... ولی چه میشه کرد ...

پشت دیوار : دفعه بعد که رفتیم خونه مامان بزرگش ...

همسایه ها تو رومون نگاه نمیکردن ...  

پشت من : ما شیطونی کردیم تو چرا خودتو پشت من قایم کردی ؟

.

.

.

 مدونا میرود ...



:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

یه بار واسه همیشه تموم شد ...

یا همین الان خفه میشی ...

یا واسه همیشه از جلوی چشمام گم میشی ...

تصمیم با خودته ...

.

.

.

دوست دارم تو خیابون دستتو بگیرم تا همه بدونن تو مال منی ...

دوست دارمتو پارک ببوسمت حتی اگه اماکن باشه ...

دوست دارم همه جا بهم بچسبی خوشم نمیاد پسرا بهت نگاه کنن ...

- دیگه چی ؟

نمیخوام پسرا دنبالت بیفتن ...

کاملا حجابی میشی ... مانتو هات رو با هم میخریم و تنگ نمیپوشی ...

شلوار پارچه ای میپوشی ...

و ..........

- خفه ... نوبت منه حرف بزنم ...

خب بگو ...

- اسمت سهیل بود یا سینا یادم نیست ...

تو شوهر من نیستی که ...

همین دیروز باهات آشنا شدم ...

تو نوزده سالته و دو سال هم ازم کوچیکتری ...

من هنوز بهت جوابی ندادم که میخوام باهات دوست شم یا نه ...

تو این حق رو نداری ...

با این سن کمت افکارت مثل پیر مردهای هشتاد سالست ...

برو خودتو جمع کن ...

تو خودت فشنی و شلوارت زنجیر داره ...

از ده کیلومتری تو چشمی ...

بعد میخوای من ساده بپوشم که چی ؟

خیلی چرتی آقا پسر ...

.

.

.

بلند شدم و با عصبانیت از پارک خارج میشدم که گفت ...

نانی خانم ... من دوستت دارم اینا رو میگم ...

تو این حین بود که چند تا ارازل ( دختر ) داشتن میومدن ...

یکیشون برگشت با کمال پر رویی گفت ...

بابا دعوا چرا ؟ هر دوتون خوشکلین ...

اون یکی هم گفت ...

کل پارک داره به شما ها نگاه میکنه ...

آخه لباساتون و قیافتون تکه اینجا ...

.

.

.

دلم میخواست همونجا خفشون کنم ولی این پسره نذاشت ...

ادامه داد ...

شنیده بودم که به هر کسی پا نمیدی ...

خوشم اومد ازت چون رو حرفت میستی ...

دخترا ی شهر همه منو میخوان ...

من که اومدم منت تو رو میکشم دعوام میکنی ...

- ببین گمشو !!!

.

.

.

باورم نمشد عین خودم جسوره ... عین من حرف میزنه ...

عین من رو حرفش میسته ...

عین من از هیشکی نمیترسه ...

انگار از یه گوشت و خونیم ...

جالب تر از همه ...

هر دو شبیه به همیم ...

چشمامون ... لبامون ... صورتمون ... بینیمون و ........

شاید تا اون موقع هم که از جلو اون همه مامور رد شدیم و چیزی نگفتن ...

به این دلیل بود که فکر کردن خواهر و برادریم ...

.

.

.

یکم ازش دور شدم ... از دور داد زد ...

عاشقتم ...

.

.

.

هه ... 

نمیدونم چرا همیشه پسرای نوزده ... بیست ساله دنبالم میفتن ...

.

.

شب ساعت یک هم که در خونه رو وا کرده بودم ... خیلی اتفاقی همون پسر رو دیدم ...

واحدشون روبه روی  واحد منه ...

پسره منو دید خندید ...

بعدشم گفت ...

میبینی خدا هم میخواد ما بهم برسیم ...

چی از این بهتر که همسایه ایم ...

.

.

.

دیروز کلا اتفاقات عجیبی افتادن ...

بهرام و علی رفتن کیش ...

منم که امکان داره دو ماه دیگه برم تهران واسه همیشه ...

.

.

.

اما ...

الان احساس سر در گمی میکنم ...

.

.

سر دردم که از یه طرف ...

بی حسی کمرم هم از یه طرف ...

...و فکرای  چرتم هم از یه طرف دیگه ...

.

.

.

پشت پرده : کاش ماریانا (دوستم ) هنوز هم بود ...

پشت دیوار : یه آغوش گرم میخوام که محکم بغلم کنه ...

پشت در : افکار پلیدی تو ذهنم دارم که به زودی انجامشون میدم ...

پشت من : ای شیطون ... نکنه کاری کردی که خودتو پشت من قایم کردی ..

.

.

.

.

فدای همه : عزرائیل ...

هر کی نظر نده اینجوری میشه ...

فکر بد نکن ... یعنی کچل میشه ...

 



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

واسم خیلی عجیب بود همیشه همه تا بهم میرسیدن بحث ناموس میکردن ... 
.
بدون اینکه بفهمن چه مسئولیتی در قبال ناموس دارن عین خر عر عر میکردن ...


- مدی دوستت دارم ! فکر بد نکنیا و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ...


چی ؟


جماعت فکر کرده با خر طرفه ؟


دختر عمم میومد میگفت : مدی 200 تومن از فلانی گرفتم ...


میگفتم در عوض چی بهش دادی ؟


میگفت : به جون تو هیچی ...


مگه من خرم ؟ من خودم عالم و ؟آدمو دور میزنم اون وقت تو اومدی دروغ میگی ؟


شایدم جرات اینو نداشت که بگه در عوض شرافت و نجابت دختری خودمو دادم ...


واس 1000 تومن سر میبرن اون موقع 200 تومن و مجانی بدن و برن ؟
.
.
حرف من کلی بود ...


اگه خرابکار باشی خودت میری پای میز محاکمه..

اگه مثل مریم باکره هم باشی کسی نمیاد منو تشویق کنه ...

اما ...

تو هم یه دختری منم دخترم ...

تو یه دوست پسر داری ...من 10 تا دارم ...

تو مامان و بابا داری ... من ندارم ...

تو تو خونتی ... من فراریم ...

تو آرومی اما من شیطونم ...

من بکارت دارم و تو اونو نداری ...

بکارت روحت آسیبی ندیده و من بکارت روحم پاره شده ...

هیچ دکتری هم نمیتونه بدوزتش ...
.
تو خیابون میبینم طرف برگشته میگه اوف امشب دوست دخترمو بلند میکنم ...

من باهاش دعوا میکنم و میزنمش و...

شبشم چند نفر میان تو خیابون دم آپارتمان با چاقو منو میزنن و میرن ...

به علاوه تو کلانتری هم شاید بیشتر از هزار تا تعهد داشته باشم ...
.
چرا اینکارارو میکنم ؟ بخدا نمیخوام اسم زن پایمال بشه ...


یه پسر هر کاری کنه میگن پسره ... فدای سرش ...

دختر چی ؟ میگن ... خاک تو سرش ... باید سنگسار بشه ...
.
.
هیچوقت آرزو نکردم یه پسر باشم ...

با اینکه همیشه از بچگی با پسرا پریدم و اکثر رفتارام مثل اوناس ...

اما به دختر بودن خودم افتخار میکنم ...
.
رک میگم ...

.
.
وقتی 15 سالم بود یکی اتفاقی منو تو خیابون دید ... فامیلمون بود ...


بر گشت گفت :


خاک تو سرت از خونه فرار کردی داری تو خیابونا میدی ؟


هر اسمی روم گذاشتن ..


فاحشه ...
ج ....
عوضی ...
آشغال ...
لاشی ...
و ...
هر چی که فکرشو کنی ..


حتی میگفتن عیبه برات که تو با این سن ... زن شده باشی ...

تنها جوابی که دادم این بود که :


من یه دخترم
.
واسم مهم نبود که بقیه چه فکری میکنن ...

وقتی پسر خالم میخواست باهام باشه ازش شکایت کردم ...


وقتی که فهمیدن من از خونه فراریم ... گفتن : خانم ما نمیتونیم چیزی بگیم ...


حاضر بودم حبس ابد باشم اما اون حرفو تو دادگاه نزنن ...
.
.
بعد ها فهمیدم بخوام یا نخوام ...


خوب باشم یا بد باشم ...


خوشکل باشم یا زشت ...


خوش اندام باشم یا بد هیکل ...


پولدار باشم یا فقیر ...


مردم همیشه یه حرفی پشت سرم میزنن ...
.
.
.
مهم اینه که من خودم از خودم راضی باشم ...


چه زن باشم چه دختر به خودم مربوطه نه کس دیگه ای ...


اونیم که نا راضیه میتونه باهام نحرفه ...
.
.
چه دختر چه پسر ...
سعی کنین همیشه خودتون باشین نه کس دیگه ای ...


روح خودتون و جسم خودتون و غریزه ی خودتون ...
.
.
.
زیادی حرفیدم دیگه ...


امروز کلی کار دارم ..


تمرین آواز .. ( واسه کلیسا )
داستان نویسی ...
..
.
.
.
مسواک زدن یادتون نره ... عین من اون موقع همش میخندین ...
.
.
فدای همه :عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیشب ساعت 1 بود که خوابم نمیومد ... دلم میخواست آهنگ بذارم و صداشو بلند کنم ولی حیف که آپارتمان میشینم ... خلاصه اینکه داشتم به همه فحش میدادم که یهو ...
برج زهرمار من زنگ خورد ...
- الو ؟
- سلام بانوی پاک دامن ...
- چی میگی ؟
- یوزار سیف میباشم اینجانب ...
- ها ؟ خب ؟ کاری داشتی ؟
- میخواهم با شما ازدواج کنم ...
- شما بیجا میکنید
- بانوی پاک دامن چرا عصبی میباشید ؟
- ببین نمیدونم کی هسی فقط بدون خاک تو سری ...
- چرا ؟
- اسمت ؟
- یوزارسیف میباشم
- بمیرم برات
- نگویید اینرا ... میدانم شما نیز مرا دوست میدارید ...
- بر عکس من ازش بدم میاد ...
- مگر من زیبا نیستم ؟
- نه ! کی گفته ؟ این همه پسر خوشکل ... تو زشتی ...
- بانو قلبم را شکستی ...
- هه !!! دل که از گوشته فکر کنم ... نمیشکنه ...
.
.
.
- اسکل مجبوری ضایعم کنی ؟
- ا ؟ بهرام تویی ؟
- آره بابا
- هه ... چرا صدات اینجوری شده بود ؟
- فردا میفهمی ...
- نصف شبی چرا زنگیدی ؟
- نگو خواب بودی که بیداری ...
- تو از کجا میدونی ؟
- چون از خیابون میبینم که چراغت روشنه ...
.
.
ساعت ا و نیم اینا بود که اومد بالا و تا 3 نشستیم چرت و پرت گفتیم ...
آخرشم هیچی دیگه پا شد رفت ...
.
.
.
.
ما آدما خیلی باحالیمااااااااااااااااا ...
هیچوقت فکر اینو نمیکردم که شاید با دو تا پسر آشنا بشم و بعد عین داداشام بشن و با هم صمیمی باشیم ...
مثل یه کوه پشتم باشن و نذارن کسی اذیتم کنه ...
همیشه زندگیم تو استرس و تلاطمه ...
از زمانی که از خونمون فرار کردم ...
همیشه تو استرس بودم که حال مامانم اینا خوبه ؟ چیکار دارن میکنن ؟ و هزار تا سئوال دیگه ...
تا اینکه از پزشکی قانونی منو پیدا کرده بودن و خبر مرگشونو دادن ...
وقتی که اونجا گفتن پدرم مامانمو کشته و بعد خودشو ... انگار دنیا رو سرم خراب شد ... درسته چند سال دور از اونا بودم و اصلا ندیده بودمشون اما خیالم راحت بود که هستن ... اما الان چی ؟
یا وقتی که فهمیدم عموم باعث شد که بابام میلیارد ها پولو ببازه و بدهکار باشه ...
بعدش چی ؟ رفت و یه معتاد شد ... مامانمم که تن فروشی میکرد ...
وقتی بچه بودم تو مدرسه خجالت میکشیدم بگم که بابام بر شکسته شده و مامانم یه تن فروشه ...
تا 12 شب بیدار میموندم که مامانم که میرسه خونه ببینمش و بغلش کنم ...
وقتی هم میرسید اصلا نگاهمم نمیکرد و میرفت میخوابید ...
منم تا صبح مینشستم پدر مادرمو نگاه میکردم که چطور میتونن اینهمه راحت بخوابن ؟
حسرت مونده بود به دلم که یه بار بیان بپرسن ... مدونا ؟ مدرسه چیکار کردی ؟ املا چند گرفتی ؟ درساتو خوندی ؟
وقتی به سن تکلیف رسیدم تو کلیسا مراسم داشتیم ...
اونجا همه ی پسر دخترایی که همسن من بودن و 9 سال داشتن بعد از مراسم مامان باباهاشون میومدن و بغلشون میکردن ... اما من تنها یه گوشه ایستاده بودم ... اونجا بود که تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم ...
اون موقع یه دوست پسر داشتم ... دوست بودیم نه معنی دیگه ای ... بچه بودیم دیگه ... اون منو با خودش برد ... برد خونشون ... بعد ها که بزرگ و بزرگتر شدیم ... فهمیدیم خیلی از هم دوریم ... تا اینکه چند ماه پیش تو خونه خودم با یکی دیگه دیدمش ...
.
.
.
تو این 20-21 سال همیشه خیانت دیدم ...
دوست صمیمیم که همدرد بودیم ... اونم دوستش بهش تجاوز کرده بود و خودشو کشت تو حموم ... (با هم تو یه خونه زندگی میکردیم ) خونی بود که بغلم کردمش و فقط گریه میکردم ... تموم کاشیای حموم و وان همه و همه خونی شده بودن ... منم دیگه نمیدونستم چیکار کنم ... میخواستم خودمو بکشم ...
انتقام گرفتم از همون پسر لعنتی ... دیگه کابوس نمیبینم ... اما ...
حالا دیگه تنهای تنهام ... به علی و بهرام نمیخوام عادت کنم ... اون موقع اگه اونا رو هم از دست بدم کلا داغون میشم ...
.
.
همیشه تا یکی فهمید که من دختر فراریم توسری بهم زد و گفت : دختر فراری معلومه چیه دیگه ...
آدما ظاهر بینن ... کاری به باطنت ندارن ...
... و این خیلی اذیتم میکنه ...
.
.
.
.
همیشه میگفتم ای کاش ... فقیر ترین آدم دنیا بودم اما ...
پدر و مادر سالمی داشتم ...
دوستم خود کشی نمیکرد ...
دوست پسرم بهم خیانت نمیکرد ...
ای کاش ....
همیشه دلمو به این ای کاش گفتنا خوش کردم تا اینکه دیدم همه چی رو از دست دادم ... مامانم خیلی پیر شده بود ... جسدشو دیدم اما نتونستم ببوسمش ... پدرم لاغر و پیر تر از مامانم شده بود ... نتونستم دستشو بگیرم و بگم بابا همیشه دوستون داشتم ...
با اینکه در حقم پدر و مادری نکردین ...
با اینکه میدونم هیچوقت نمیخواستین منو بدنیا بیارین ...

با اینکه میدونم مامانم میخواست منو سقط کنه ...
.
میخواستم بگم که من درس میخونم و کار میکنم و زندگی خوبی دارم نگران من نباشین ...
میخواستم بگم که تو این 11 سال همیشه بیادتون بودم ...
میخواستم بگم درکم کنین ...
شما خیلی بد بودین ... هیچوقت نگرانم نمیشدین حتی اگه نصف شب هم میومدم خونه نمیگفتین کجا بودی ...
همیشه یه خلافی میکردم تا بابام دست روم بلند کنه اما اون .............
همیشه غذا رو گرم میکردم و مامانم میگفت : گمشو اونور نمیخوام ببینمت ...........
میخواستم بگم که ...
5 ساله که دارم انتقام شماها رو میگیرم ...
بخاطر گرفتن حقتون به هر کسی التماس کردم ...
کلی لگد خوردم از این و اون ...
یه روسری بزرگ سرم میکردم و تو چهار راه شیشه ها رو پاک میکردم ...
هر کاری کردم ... اما هیچوقت من سعی نکردم مثل مامانم تن فروشی کنم یا اینکه مثل تو خودمو ببازم و یه معتاد بشم ............
.
.

.
دوستای گلم ببخشین ... بعضی وقتا بد جور دلم میگیره ... واس همون اومدم اینجا اینا رو نوشتم ...
.
.
.
اگه میخواین فحشی یا حرفی بگین تو پست قبلیم نظر بذارین اینو غیر فعال میکنم ...



:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

اگه اومدی رو اعصابم راه بری بهتره همین الان خفه شی ...
.
.
.
دختر ساکتیم ... اما ....
اگه از یکی بدم بیاد ضد حال میشم ...
اگه دعوا کنم کم نمیارم ...
اگه بزنم بازم کم نمیارم الکی نیست که بخوام 10 سال کلاس رزمی رو نادیده بگیرم ...
خود زنی میکنم ...
حرفمو رک میگم ...
هر کاری دلم بخواد میکنم ...
هجنس خودمو بیشتر از جنس مخالف دوست دارم ...
جنس مخالف رو واسه سر کار گذاشتن میخوام ...
با مرامم ...
اگه یکی پایه باشه منم کم نمیذارم واسش ...
اگه بدونم کسی قصد داره منو به زمین بکوبه ... بد بخت میشه ...
از وراجی بدم میاد ...
از دخترای مامانی و لوس متنفرم ...
از پسرایی که بی غیرتن کاملا بدم میاد ...
از مادرای بد کاره بدم میاد ...
از پدری که پدری نمیکنه متنفرم ...
از دخترای سیگار کش بدم میاد ...
عاشق اینم که ترامادول بندازم و واسه چند لحظه بد بختیام رو فراموش کنم ...
علی و بهرام رو خیلی دوست دارم چون کاملا با غیرت و پسرای خوبین ...
سوگند و آنشرلی ( اسمش رو نمینویسم شاید نمیخواد کسی بدونه ) رو خیلی خیلی دوست دارم ...
مامان نفیس رو دوست دارم ... چون یه مادر مهربونه ...
.
.
.
مامان و بابا ندارم ...
فامیلام هم که همشون برن به جهنم ... همشون هیز کارشون آنالیز کردن دختراست ...
برادرم وقتی من 9 سالم بود اون 13 سالش بود و تو تصادف شمال مرد ...
.
.
.

خودم فشنم ...
قدم 178 ...
تیریپ ایمو میزنم ...
باربی میگن ولی خودم میگم فعلا موندم تو خاندان مانکن ...
یه خونه دارم ارومیه ... یکی هم تهران ...
استادان ارومیه و تجریش تهران میشینم ...
یه سانتا دارم ...
دوچرخه دارم ...
شاغلم ... تو چاپخونه پیش پدر علی کار میکنم ...
اسکیت و ایروبیک که حرفه ایم ...
.
.
.
بسکتبال بازی میکنم ...
سرگرمیام ...
کار ...
دوچرخه سواری (تابستونا )
اسکیت ...
ایروبیکم یاد میدم ...
.
.
.
آهنگ متال و راک خیلی گوش میدم ...
خالکوبی دارم ...
.
.
از اون دخترایی نیستم که کفش 10 سانت میپوشن ...
همیشه اسپورتم ...
.
.
.
فکر کنم دیگه منو خوب شناختین ...
.
.
.
نظر خصوصی ندین ... چون خیلی دیر جواب میدم اون موقع ... بنا به دلایلی ...
تو نت دنبال پسر اینا هم نمیگردم ... چون بدم میاد از این بازیا ...
تو اون یکی وبم اصلا نظر ندین چون نمیرم اونجا بخونم ...
اگه نظراتو قفل کردم برین اولین پست اونجا نظر رو بذارین ...
.
.
.
فدای همه : عزرائیل



 



:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

تا یه زمونی هیچی نمیفهمی ... بذار واضح تر بهت بگم خری ... وقتی هم که آدم میشی کار از کار گذشته و حالا شدی  یه اسکل به تمام معنا ...
مامانت که بهت اعتماد نداره ... باباتم که واسش اصلا مهم نیس با کی میری ! کجا میری ! کی میای و از این حرفا ... داداشت هم خیلی غیرتی ... خودش هر کاری میکنه اما اگه تو تو خیابون بخندی میکشتت ... خواهر اگه داشته باشی اونم همیشه احساسا میکنه که وظیفشه تو رو هدایت کنه ...
من هیچوقت خواهر و یا برادر نداشتم اما بهر حال ...
.
.
.
میدونی چیه دوست من :
حالم به هم میخوره از جماعت وقتی که بین دختر و پسر فرق میذارن ... یه پسر میتونه هر کاری کنه ... اما دختر ؟ خاک تو سر دختر جماعت که بقیه بهش تو سری میزنن و اون صداش در نمیاد ... چه فرقی بین آدم و حوا بود ؟ آها بذار بگم خیالتونو راحت کنم ...
.
.
.
ما دخترا یه بکارت داریم که باید حفظش کنیم ... بکارتی که خدا میدونه به چه دردمون میخوره ... شاید فقط داریمش تا از پسرا متفاوت باشیم ... یه بکارت که نسل ما فکر میکنن نشونه ی نجابت یه دختره ... پس اونی که زن شده و شوهر داره یعنی آدم نیست ؟
.
.
.
خسته شدم از حرفها و تصورات آدمای مزخرف ...
دختر باید نجیب باشه ...
باید پاک و معصوم باشه ...
تو حرفایی که یه مرد بهش میگه نه نیاره ...
باید خوش اخلاق باشه ...
از همه مهمتر نباید با اینو اون رفاقت کنه تا زمانی که شوهر کنه ...
.
.
.
ببخشیدا ولی کسی نیست بگه که ما نمیتونیم مثل مریم باکره باشیم ...
مگه میشه ؟ مگه ما لالیم ؟ چرا این حق رو نداریم که حرفمون رو رک بگیم ؟
.
.
.
زن رو مثل دمپایی کردین انداختین زیر پاهاتون ...
ارزش  زن خیلی بیشتر از این حرفاست ...
.
.
.
هممون مثل همیم و هیچ تفاوتی نداریم ...
همه روحمون بکارت داره ...
که اگه خط بخوره نمیشه دوختش دوباره ...
.
.
.
این تمام حرف منه
.
.
.
فدای همه عزرائیل

.
.
.

مسواک یادتون نره
.
.
.
نظرتونو نگین حتما کچل میشین



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

وقتی از شکم مامی جونت در میای چرا گریه میکنی ؟؟؟
.
.
.
.
چون پا به دنیای لعنتی میذاری ...
.
.
.
باید با گرگای آدم نما مقابله کنی ...
.
.
.
باید طعم نفرت رو بچشی ...
.
.
.
باید بخندی و گریه هات رو به کسی نشون ندی ...
.
.
.
آخه وقتی میبینن یکی گریه میکنه خنجر رو از جلو تو قلبش فرو میبرن ...



:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

متنفرم از اونی که نمیدونه ما محترمیم ...
متنفرم از اونی که اسم زن رو پایمال کرد ...
متنفرم از تو ...
متنفرم از خودم ...
متنفرم از این دنیای لعنتی ...

 



:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : | نظرات ()